آسمان آبي و هوا آنقدر لطيف بود، که بي اختيار مست مي شدي... بازار کتاب به راه بود... شهر پر بود ازمردم شاد از تابش آفتاب ناپيداي تابستان... شايد تا به امروز شهر کوچکمان را اينقدر شلوغ نديده بودم. خوشي و شادي در هوا موج مي زد.
در فضاي بين کتابخانه، شهرداري و پاساژ ، در دايره اي بزرگ که با صندلي هاي کنار دريا درست شده بود، موسيقي زيبايي روحت را مي نواخت و زوجهاي پير و جوان را به ميانه مي کشيد و به رقص وا مي داشت. از دور نگاه مي کردم و تنها در آن ميان پسر جواني که بدون شک سنش بسيار کمتر از انقلاب بود، با چهره اي آراسته، لبخندي بر لب و طنابي بر گردن به خوشبختي هاي گم شده اش مي نگريست و دست تکان مي داد ... او تنها نبود، در هوا چرخي زدند و با نسيم رقصيدند و رفتند... نمي شناختمش،هيچکدامشان را، اما دفتر حافظه ام آنقدر تصوير و حکايت هاي اينگونه در خود دارد که گمانم بايد به فکر دفتري نو باشم... بغض لعنتي...