::: شهر قصه :::  

 

 
 
 
 




Iranian Cancer Society Join Donate Help Guide Contact







 
 


   
 

Sonntag, Februar 26, 2006

صد افسوس ...

 

خوشيهاي ساده اي که به آساني از ما و کودکان ما دريغ شد...

________________________________________

Samstag, Februar 25, 2006

اگر جوياي احوالات عشرت....

 
عشرت السلطنه که در اينجا به اختصار عشرت خواهمش خواند، صدالبته براي ايجاد صميميت، زنيست فرهيخته از طبقه اطباء که گوشه چشمي هم بدنياي هنر دارد و با لبخند محوي که کنج لبانش نشسته و به ما القا مي کند که : "خودم را عشق است و بس"، موناليزاي فلک زده را به يادم مي آورد که مي گريد و مي گويد:" به تمام مقدسات عالم قسم، اگر من لبخند بزنم!"
باري، نمي دانم چه شد که پاي عشرت به تئاتر ما باز شد؛ در حاليکه دو ماه از شروع تمرينات گذشته بود و بالطبع هم نقش و متن هر کس مشخص. رگينا هم با توجه به آن رگ خاورميانه اي اش، از گوشه و کنار متنهاي آن شاعر مرحوم که خدايش بيامرزاد، جملاتي را پيدا کرده و به عشرت خانوم عطا فرمود... اما هنوز نتوانسته است به عشرت هنرمند بفهماند که اين يک اجراي آهنين و رباط گونه از اين اثر بي نظير نيست و آهنين بودن دليل بر آوانگارد بودن هم نيست...
عشرت که همواره از کمي نقشش گلايه دارد، با موهايي افشان که کشي صورتي که تنها به دو تار از آن همه مو بند است و گاه گاه خودي مي نمايد، با مشتهاي گره کرده و قدمهايي که صداي کشش آن بر زمين مو بر اندام تماشاچيان بي نوا راست مي کند، به جلوي صحنه آمده و عاري از هر احساسي، از زيبايها و لطافت طبيعت سخن مي گويد. مانده ام در عجب که زير آن کاپشن عظيم با آن کلاه اسکيمويي چه پنهان کرده که حتي در اجراها نيز آن را از تن به در نمي آورد... البته ديري نخواهد پاييد که کشفش کنم. چرا که اجراي اصلي و نهايي نزديک است و لباسها را رگيناي بخت بر گشته تعيين خواهد کرد. رگينا در عمر کار هنريش به خواب هم نمي ديد که چنين گروه رويايي را ترتيب دهد: عشرت، مصيبت( همان مُصي)، شورين ، غزل، لودي و ....
نگران نباشيد، اگر کشف کردم شما هم بي بهره نخواهيد ماند. البته اگر براي اجرا بيايد. مي دانيد چرا، چون دقيقا يک ماه قبل از اجراي مهمي که داشتيم ناگهان غيبش زد و به همه بي خبر از احوالاتش. آخر داشت با يک آقاي آلماني ازدواج مي کرد. عکس آن مرد فداکار را ديده ام، شيشه عينکش خيلي کلفت بود!
بهرحال براي آن اجرا که در هفته اول بهمن بود نيامد تا ناگاه هفته گذشته همه ما را با ورود خود با سالن بهت زده نمود. البته دورغ چرا، من در آن لحظه فرخنده، در منزل و در حالت تلخي بسر مي بردم و سعادت نصيبم نشد تا چنين ورود با شکوهي را ببينم. اما چهره هاي بقيه دوستان که هنوز از آن شوک به حالت اول بر نگشته، گوياي همه ماجراست.
دردسرتان ندهم، در غيبت کبري عشرت، نازنين دختري جايگزين او شد و ديگر مو بر تن هيچ احدي از هيچ صدايي بجز صداي مصيبت ( مُصي) راست نگشت.
عشرت جان بدون هيچ توضيحي برگشت و رگينا هم بدون هيچ پرسشي باز هم تن آن مرحوم را در قبر لرزاند و جملاتي را به عاريت گرفت و به عشرت بخشيد.
به گمانم خودم بايد دنبال آن رگ خاورميانه اي رگينا بگردم و از بيخ و بن قطعش کنم. انسان به اين نجيبي هم نوبره والله، اونهم از نوع ژرمن.
داستان به اينجا ختم نشد ... عشرتک مدعي نقش گذشته خود هم بود تا چون خورشيدي با زلفاني پريشان در دنياي هنر بتابد و آن را زير و رو کند، شايد جاني تازه به آن ببخشد... اما بر اثر فداکاريها و جانفشاني هاي بقيه اعضاي گروه، اين خيانت به عالم هنر، خنثي گرديد.
حالا اين همه گفتم که بگويم: عشي جان، استانيسلاوسکي* هم اگر با ما بود، همپاي بقيه تمرين مي کرد و پايش را روي پايش نمي انداخت و نمي گفت: Ich hab keine Lust ( همان حوصله ندارم خودمان) و بي خبر هم غيبش نمي زد.
.
در اسرع وقت در نتيجه کشفم با شما سهيم خواهم شد.
.
.
* خدا مرا بابت اين مقايسه ببخشايد.

________________________________________

Donnerstag, Februar 23, 2006

آرزوهاي غريب

 
هميشه تو زندگيم آرزو داشتم که دو ساعت هم که شده، پسر بشم و برم تو جمعشون ببينم چه خبره؟! اما نشد که بشه... اما تو اين ديار غربت مي توني به بعضي از آرزوهاي دست نيافتني، دست پيدا کني.
اصولا اطراف محل زندگي ما ايراني کمه. ديشب وقتي داشتم از تمرين تئاتر برمي گشتم، که خودش مسافرتيه، تو قطار براي خودم يک جاي حسابي پيدا کردم و ولو شدم. يک کم که دقيق تر شدم ديدم از پشت سر صداي آشنا مياد و من همه حرفهاشون رو مي فهمم... يک لحظه فکر کردم که آره ديگه آلمانيم پرفکت شده اما ديدم نه بابا همون فارسي خودمونه.
با هزار ترفند و کلک بالاخره ديدمشون... دو تا پسر حدود 28-29 ساله با ظاهري آراسته شروع کرده بودند به ناليدن از زندگي و وضع کارشون. اما چشمتون روز بد نبينه همين وضعيت زندگي رو به هزار جا حواله دادن! هر چي به ساعت نگاه کردم، ديدم از ساعت فرهنگي هم نگذشته! کاش يک دوربين مخفي بود و از قيافه من عکس مي گرفت. از يک طرف خنده ام گرفته بود و از طرف ديگه از خجالت خيس عرق شده بودم و به خودم و آرزوهام لعنت مي فرستادم، گهگداري هم دلم براي زنها سوخت که هم محلي براي حواله ندارن و تازه از اطراف و اکنافشون هم کلي فحش درمياد.
از بس که اين قطارها تأخير داره، من هميشه يک ايستگاه قبل به مهربان همسر زنگ مي زنم که بياد دنبالم. با خودم گفتم اگه بميرم زنگ نمي زنم که بفهمن منهم ايراني هستم... با اين لهجه ضايع هم که نمي تونم آلماني حرف بزنم. يک اس ام اس زدم و تلفن رو هم خاموش کردم . خلاصه تا ايستگاه قطار آنچه را که نبايد بشنوم، شنيدم... معني چند تا از اصطلاحاتشون رو اصلا نمي فهميدم ( بقيه اش رو هم همتون بلد هستيد) شيطونه مي گفت يکهو برگردم و ازشون بپرسم: " اين که الآن گفتي يعني چه؟" حالا هي با خودم مي گم که بخدا همه مشکل دارن ولي اينقدر به جاهاي مختلف حواله اش نمي دن. استغفرالله !
خلاصه که از خير 1 دقيقه پسر شدن هم گذشتم ...
.
.
.
بحث فرهنگي:
.
اين گوگل ديگه داره خودش رو خيلي لوس مي کنه ها، براي عيد" تت " و شونصد ميليون عيد من درآوردي لوگو داره... براي نوروز ما ادا در مياره. بهرحال امسال هم يک هشدار بهش بديم بد نيست. پس رو عکس لطفا کليک کنيد.
.

________________________________________

Freitag, Februar 17, 2006

نفرين

 
اصولا وقتي مي خوان يکي رو نفرين کنن، مي گن: الهي به زمين سرد بخوري، الهي دستت بشکنه، الهي سوسک دو سر بشي ( آخري رو فقط من مي گم) و .... اما من امروز فتوا مي دم که مي تونيد اينجوري هم بگيد: الهي دل تنگ بشي. نمي دونم شايد کسي هم منو اينجوري نفرين کرده.
.
اين بغض لعنتي چرا نميشکنه؟؟
.
راستي که صداي عماد رام بي نظيره... روحش شاد.
.
بقول قاصدک که هر کجا که هست دلش شاد و لبش خندان، چقدراين روزها تلخم .
.

________________________________________

Dienstag, Februar 14, 2006

پرسپوليس

 
از اين بهتر ديگه براي پست جديد نوشتن وقت پيدا نمي شه... چهار تا آدم گردن کلفت دارن تو خونه کابل و سيم کشي مي کنن و هي از اين وسط خونه ما داد مي زنن که همکارشون تو طبقه بالا بشنوه! از بس هر کدوم از ساکنان اين ساختمون يک رنگ و يک شکل ديش گذاشتن، شرکتي که صاحب اين خونه ها هستش، تصميم گرفته يک ديش مرکزي نصب کنه. هات برد و آسترا و ترک ست و ... تا بقيه ديشها برداشته بشه. اما من گفتم ابدا! امکان نداره ما ديشمون رو برداريم. ( واي اين يکي ديگه کي بود الآن اومد تو خونه؟! چقدر گنده بود) خلاصه گفتم به جان شريفتون دلم براي آقاي صوراسرافيل تنگ شده، چند ساله نديدمش... يا اون طرفي هم ديش بگذاريد يا از خير ديش ما بگذريد... حالا ببينيم چي مي شه.
بگذريم، راجع به اجراي تئاترمون چيزي ننوشته بودم اما فعلا مي تونيد اينجا رو دنبال کنيد تا برسيم به اجرا.
اما از همين اينجا بود که من با يک نويسنده آشنا شدم و از همين اينجا هم کتابش رو کادو گرفتم.
مرجان ساتراپي نويسنده مورد نظر که دوران کودکي و نوجوونيش رو در ايران گذرونده، تفاوت سني کمي با من داره و از اين رو اون چه رو که در کتاب پرسپوليس آورده، کاملا حس مي کنم. اين کتاب بصورت کميک استريپ هستش با تصاوير سياه و سفيد...
متاسفانه هنوز به فارسي ترجمه نشده و به زبانهاي فرانسه و آلماني و انگليسي در دسترسه.
حس عجيبي از خوندن اين کتاب به من دست داد؛ با اين کتاب گريه کردم و خنديدم. تمام روزهاي سياهي که پشت سر گذاشته بوديم، چه در انقلاب، چه در جنگ، مدرسه و خيابان و ... همه از جلوي چشمم رژه رفتن و دوباره فکر منو به اين مسئله معطوف کرد که بيشتر رفتارها و نگرانيها و ترسهاي امروز بصورت عميقي ريشه در دوران بلوغي دارد که به بدترين نحو ممکن سپري شد.
البته چون من طبق معمول يک چند سالي عقب هستم، شايد بيشتر شما ها اين کتاب رو خونده باشيد.
در شرايط موجود ( کابل و سيم کشي) بيشتر از اين نمي تونم توضيح بدم ... ولي مفصل درباره اش خواهم نوشت.
.
.
جوابيه:
آره، الآن مجبور بودم بنويسم.

________________________________________

 

 
 



دوستان




sooski
گلچين وبلاگهاي ايراني
خبرچين؛ خبرگزاری وبلاگ‌شهر هزار و یکشب

Persian Websites Directory ليست وبلاگهای به روز شده Listed on 
BlogShares
 View My Public Stats on MyBlogLog.com



 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.
 


Google
hits. online