از آداب و فرهنگ ايرانيمان که جز پز دادنش، چيزي باقي نمانده؛ نشانه هايش هم که مانده بود، کم کم به زير آب و لگد و چکمه و چادر خواهد رفت و ديگر هيچ نداريم براي پز دادن...
پارسال يادم رفت دوسال است که مي نويسم، اما امسال نمي دانم چرا ناگهان به يادم آمد که سه سال است هدف اصلي نوشتنم را گم کرده ام. دلم مي خواست گذشته هاي سرزمينم گم نشود، حتي اگر قسمت کوچکي از آن باشد... فکر مي کردم، بچه هاي ايران زمينم چه گناهي کرده اند که از شنيدن افسانه هايي که سينه به سينه گشته اند و ياد آور ايران و توران و آرش و ... هستند، محروم بمانند؟! کم کم ديدم مهمتر از آن، نان شب و اندکي آزادي و دل خوش است. فهميدم مادران اين سرزمين غصه دار تر از آنند که به فکر رستم و سهراب باشند. شايد بايد کورش و داريوش و ... هم به اين افسانه هاي ناتمام و ناشنيده بپيوندند و شايد روزگاري کسي پيدا شود و از خودش بپرسد:" راستي ريشه من کجاست؟؟!" اميدوارم سئوالش بي جواب نماند.
بهر حال سه سال گذاشت، با تمام خنده ها و ا شکهايش، دوستيهايش ... بسيار آموختم و بزرگ شدم.
با شما دل تنگ شدم و با شما خنديدم.
آرزو مي کنم با هم از ته دل شاد باشيم و صداي خنده هايمان جهان را پر کند.
آرزو مي کنم که آب پشت سد سيوند، ابر شود و هي ببارد تا هم مشکل بي آبي آن طرفها حل شود و هم شناسنامه ايران به زير آب نرود.
.
.
.
پي و پس و پا و ... نوشت:
آیا يک انسان فداکار پيدا مي شه تا با ساده ترين زبان ممکن به من بگه که چگونه مي تونم آرشيو وبلاگم رو از حالت قديم بلاگ اسپات، به اينجا بيارم؟؟
.
.
.
بگذريم از آن جمله که در مصاحبه با تلويزيون فرانسه در ارتباط با نحوه لباس پوشيدنشان فرمودند: لباس پوشيدن شخصي ترين حق هر کسي است(جمله دقيق يادم نيست، اما دقيقاً همين معني رو مي داد).

.