بالاخره اين يک ماه لعنتي تموم شد و مهربان همسر به خونه برگشت، دلم مي خواد از خوشحالي داد بزنم و بگم که خونه بدون تو هيچ صفايي نداره.
.
ويتامين کتاب خونم بشدت پايين اومده؛ اين چند وقته بالاخره موفق شدم " سهم من" و" پدر آن ديگري" نوشته پري نوش صنيعي رو بخونم. من که خيلي لذت بردم؛ قلمي روان و نثري ساده اما قوي. بنظر من " پدر آن ديگري" بمراتب بهتر و قوي تر بود و ايده بسيار جالبي داشت. موضوعي که قشر عظيمي از والدين در تربيت فرزندان خود با آن مواجه هستند، اما توجهي به آن ندارند. بيان اين مطلب از ديد کودکي که بنا به نوع برخورد والدينش همواره خود را مشکل ساز و بنوعي مريض مي داند، با قلم پري نوش صنيعي بسيار جذاب و تکان دهنده است.
.
کتاب ديگري که بعد از سالها دوباره آن را خواندم " کجا مي روي؟" اثر هنريک سينکيويچ بود که در حقيقت داستان زندگي نرون و بموازات آن داستان دلباختگي يکي از سرداران نرون به دختري مسيحي و داستان مصائب مسيحيان در دوران فرمانروايي نرون را بتصوير مي کشيد.
چاپ اول اين کتاب در سال 1332 انجام گرفته و چاپ چهارم آن سال 1353 توسط انتشارات امير کبير و مترجم آن "حسن شهباز" است.
شرح حال مختصري از
هنريک سينکيويچ را که حسن شهباز در مقدمه کتاب نوشته است را برايتان نقل مي کنم:
.
هنريک سينکيويچ henrik Sienkiewicz، خالق اين اثر جاويدان در بهار سال 1840 در شهر کوچک وولااود زي يسکا Wola Okrzejska از توابع لوکوو Lukow در لهستان پاي به عرصه وجود گذاشت. آنگونه که درباره اش نوشته اند در دانشگاه ورشو ادبيات و تاريخ آموخت و هنوز دانشجويي بيش نبود که سردبيري نشريه اي را به نام " اسلوو Slowo " به عهده گرفت. در بيست و شش سالگي نخستين کتابش را زير عنوان " بي حاصلي In vain " که در آن بينشي اثبات گرايانه بر زندگي داشت به طبع رساند؛ اما وي بزودي ترک اين شيوه کرد و در داستانهاي کوتاه و بلند خود نشان داد که احساس درون قهرمانانش بيش از هر چيز ديگر اهميت مي دهد. تصميم او آفرينش انسانهايي بود راستين و بدون پيرايه هاي تخيلي. در اين دوران در خاک آمريکا مترجم دانشمندي مي زيست به نام "جرميا کارتين Jermiah Curtin" که به دو زبان لهستاني و انگليسي تسلط کاملي داشت. از طرفي در اين سالها يکي از ستارگان تابنده سينماي آمريکا به نام "هلنا موجسکا Helena Modjeska" در ايالت کاليفرني بخش لهستاني نشين به وجود آورده بود که در آن اکثر مهاجران لهستاني گرد هم آمده و زندگي مشترکي را آغاز کرده بودند. هنريک سينکيويچ براي ديدار آنان به صوب آمريکا رفت و به دنبال آن سفرهاي ديگري به آفريقا و اروپا نمود. ره آورد سفر آمريکا کتابي بود زير عنوان "تصويري از آمريکا" که حاصلش شهرت فراوان او در قاره نو بود. تا اين زمان هنريک سينکيويچ کاري بزرگ و در خور شهرت و افتخار انجام نداده بود؛ اما اين بار دست به نگارش کتبي زد که در سه مجلد انتشار يافت و مجموعه آن را " گروه سه تايي " ناميده بود. اين کتب با نامهاي " با آتش و شمشيرWith Fire and Sword"، "سيلاب The Deluge" و " پان مايکل Pan Michael" متضمن ماجراي جانبازيهاي ملت لهستان در قرن هفدهم ميلادي بود که بر ضد قزاقها و تاتارها و عثمانيها و سوئديها به مبارزه برخاسته بودند.
آثار هنريک سينکيويچ در آمريکا به وسيله جرميا کارتين به زبان انگليسي برگردانده مي شد و بيش از بيش بر شهرت و محبوبيت او مي افزود. تا اينکه سرانجام شاهکار او به نام " کجا مي روي؟" نگاشته شد.
اين کتاب در بدو انتشار در سه جلد بود و کوته زماني بعد از چاپ نخست به اکثر زبانهاي زنده جهان ترجمه شد و ناگهان آفريننده اش هنريک سينکيويچ در پهنه عالم يک نام جاويدان و قابل احترام گشت.
داستان "کجا مي روي؟" را همين مترجم شهير يعني "جرميا کارتين" به زبان انگليسي برگردان کرد و همين اصالت ترجمه برفروش حيرت انگيز اين کتاب اثر گذاشت. با کتاب "کجا مي روي؟" سينکيويچ نامزد دريافت جايزه نوبل شد و سرانجام در سال 1905، وقتي نويسنده پنجاه و نه ساله بود، به افتخار دريافت اين جايزه ادبي نايل آمد.
.
اصلا حال و حوصله نوشتن نداشتم ولي در آش شله قلم کار
آشپزباشي يک
مطلب ديدم که برام خيلي جالب بود ...
خداييش
آشپزباشي جان، عطار هم مي شدي، مي زدي رو دست همه عطارها !!! بد جوري معتاد آش شله قلم کارت شدم. راستش اين اسم معجون افلاطون، من رو ياد يک معجون فروشي نزديک خونه قديميمون در تهران ميندازه که هر دفعه ازش معجون مي گرفتيم، مسموميت برو برگرد نداشت !!! حالا بايد برم تحقيق کنم ببينم نسبتي چيزي با اون آقاهه نداشته باشي!؟
خلاصه اين که
مطلب يافت شده در قسمت مذکور، برام خيلي جالب بود، چون من عاشق اين نامه بودم و هزار بار نوارش رو گوش کرده بودم؛ اما هيچ وقت نتونسته بودم مطلب دقيقي در اينترنت ازش پيدا کنم و برام کلي سئوال بود تا اين که
آشپز باغ بالا جواب سئوال ما رو پيدا کرد.
.
. .
.
ماجراي نامه چارلی چاپلین به دخترش سی سال است با فرج الله صبا است. این کتاب به سه زبان ترکی استانبولی و آلمانی و انگلیسی ترجمه شده و بارها از روی آن نوار، دکلمه و گزارش های تلویزویونی تهیه شده است.
.
.
.
.
.
تهران_ ميراث خبرسايت کتاب_ الهه خسروي يگانه: کمتر کسي پيدا مي شود که نامه تاريخي چارلي چاپلين به دخترش را نخوانده باشد. « دخترم جرالدين ! اينجا شب است. همه سربازان بي سلاح خفته اند...» نامه اي که حداقل به سه زبان زنده دنيا ترجمه شد و سي سال دست به دست چرخيد. در مراسم رسمي و نيمه رسمي بارها و بارها از پشت ميکروفن خوانده شد و مردم کوچه و بازار با هر بار خواندن آن به لبخند غمناک چاپلين انديشيدند که جهاني از معنا را در خود نهفته داشت. اگر بعد از اين همه سال به شما بگويند اين نامه جعلي است چه مي گوييد؟ لابد عصباني مي شود و از سادگي خودتان خنده تان مي گيرد. حالا اگر بگويند نويسنده واقعي اين نامه سي سال است که فرياد مي زند اين نامه را من نوشتم نه چاپلين و کسي باور نمي کند چه حالي به شما دست مي دهد؟ فکر مي کنيد واقعيت ندارد؟ ديگراني مثل شما هم سي سال است به فرج الله صبا نويسنده واقعي اين نامه همين را مي گويند: واقعيت ندارد. اگر چه سال ها پيش هوشنگ گلمكاني به داد اين همكار قديمي رسيد و در مجله فيلم اشاره كوتاهي به اين موضوع كرد(اين را بعدتر فهميدم) فرج الله صبا نويسنده و روزنامه نگار کهنه کاري است. او سال ها در عرصه مطبوعات فعاليت داشته و امروز ديگر از پيشکسوتان اين عرصه به شمار مي رود. داستان اين سوءتفاهم که به قول خودش يک نوع خرافه روزنامه نگاري است ، براي نخستين بار نيست که از زبان او روايت مي شود اما اميدوار است که آخرين بار باشد. آخر حالا سي سالي مي شود که چاپلين وبال گردن او شده است.***سردبير مي گويد هيچ مي دانستي نامه چارلي چاپلين به دخترش که سال هاست در ايران دست به دست چرخيده جعلي است ؟ » شاخ هايم کم کم در حال سبز شدنند.ـــ به فرج الله صبا زنگ بزن و ماجرا را زنده کن.نه فايده اي ندارد. شاخ هايم ديگر درآمدند. فرج الله صبا استاد خيلي از ما روزنامه نگارهاي تازه به دوران رسيده است. چه در قالب تحريريه هاي مختلف و چه در کلاس هاي آموزش روزنامه نگاري مثل مرکز مطالعات و تحقيقات رسانه ها. يادم هست در همين کلاس هاي رسانه زماني که هيچ کس زويا پيرزاد و داستان هايش را نمي شناخت کتابش را دست گرفت و خط به خط برايمان خواند تا به ما موجز نويسي را ياد بدهد. بماند که کتاب را هم از او گرفتم و هنوز پس نداده ام. حالا باورم نمي شود دست به جعل چيزي مثل نامه چارلي چاپلين بزند. تلفن را که بر مي دارد تا خودم را معرفي مي کنم مي شناسد: هان! خسروي جان! حالت چطوره؟ من که جرات ندارم بحث جعلي بودن نامه را پيش بکشم. من و من مي کنم و آخر سر مي گويم : استاد! درباره نامه چارلي چاپلين مي خواستم...با شلوغي و حرارت هميشگي اش حرفم را قطع مي کند تا بگويد: ول کن دختر! اين نامه چارلي چاپلين سي سال است بيخ گريبان ما را گرفته است و ول نمي کند. آن نامه را من نوشتم نه چاپلين خدا بيامرز. چارلي بيچاره روحش هم خبر نداشت. آن نامه فقط زاده تخيل من است.و ماجرا آغاز مي شود. ماجرايي که باز مي گردد به يک روز غروب در تحريريه مجله روشنفکر: «سي و چند سال پيش در مجله روشنفکر تصميم گرفتيم به تقليد فرنگي ها ما هم ستوني راه بيندازيم که در آن نوشته هاي فانتزي به چاپ برسد. بهرحال مي خواستيم طبع آزمايي کنيم. اين شد که در ستوني هر هفته نامه هايي فانتزي به چاپ مي رسيد. آن بالا هم سرکليشه «فانتزي» تکليف همه چيز را روشن مي کرد. بعد از گذشت يکسال ديدم مطالب ستون تکراري شده. يک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا اينقدر تکراري اند. گفتند: اگر زرنگي خودت بنويس! خب ، ما هم سردبير بوديم. به رگ غيرت مان برخورد و قبول کرديم. رفتم توي اتاق سردبيري و حيران و معطل مانده بودم چه بنويسم که ناگهان چشمم افتاد به گراوري که روي ميزم بود و در آن عکس چارلي چاپلين و دخترش چاپ شده بود. همان جا در دم در اتاق را بستم و نامه اي از قول چاپلين به دخترش نوشتم. از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار مي آورد زود باش بايد صفحه ها را ببنديم. آخر سر هم اين عجله کار دستش داد و کلمه فانتزي از بالاي ستون افتاد. همين شد باعث گرفتاري من طي اين همه سال».بعد از چاپ اين نامه است که مصيبت شروع مي شود: «آن را نوار کردند ، در مراسم مختلف دکلمه اش مي کردند ، در راديو و تلويزيون صد بار آن را خواندند ، جلوي دانشگاه آن را مي فروختند ، حتي مرحوم مطهري در مقدمه کتابش «حقوق زن در اسلام» از آن استفاده کرد. هر چقدر که ما فرياد کشيديم آقا جان اين نامه را چاپلين ننوشته کسي گوش نکرد. بدتر آنکه به زبان ترکي استانبولي و آلماني و انگليسي هم منتشر شد. حتي در چند جلسه که خودم نيز حضور داشتم باز اين نامه را خواندند و وقتي گفتم اين نامه جعلي است و زاييده تخيل من ريشخندم کردند که چه مي گويي ما نسخه انگليسي اش را هم ديده ايم!»صبا ، حالا نمي داند چرا يک ماهي هست که دوباره اين قضيه جان گرفته است. از من که مي پرسد به سردبير نگاه مي کنم و مي فهمم منبع خبرش را لو نخواهد داد. براي همين من هم اظهار بي اطلاعي مي کنم تا اينکه صبا مي گويد: «به گمانم چون در اين انتخابات اخير يکي از کانديداها از اين نامه استفاده تبليغاتي کرد دوباره اين موضوع باب شده و گرنه چند سالي بود که اين موضوع ديگر فراموش شده بود.»بهرحال فرج الله صبا چوب خلاقيتش را مي خورد. چرا که اين نامه آنقدر صميمي و واقعي نوشته شده که حتي يک لحظه هم به فکر کسي نرسيده که ممکن است دروغين باشد. دروغين؟ اسم اين کار را نمي شود جعل نامه گذاشت. مخصوصا آنکه نويسنده خودش هم تابحال صدهزار بار اين موضوع را گوشزد کرده است. اما واي از آن روزي که اين مردم بخواهند چيزي را باور کنند. اين را ، فرج اله صبا مي گويد.
.
.
.
پي، پس، پا... نوشت:
1- خدا
آشپزخان را براي ما حفظ کند تا جواب سئوالهايمان را بدهد.
2- اگه تنها باشيد و پشتتون بخاره، چه کار مي کنيد؟؟؟
3- خارش رو درست نوشتم يا نه؟؟؟ نصفه شبي حافظه ام تعطيله!!!