خوب بالاخره به سلامتي مستند سازان ايراني آزاد شدند و به خانه و کاشانه خود برگشتند.
خدا رو هزار بار شکر.
نوشي تنها يک نمونه از هزاران زني است که در منجلاب قانوني انسان ستيز دست و پا مي زند. بارها پيش خودم آرزو کردم که اي کاش
نوشي سرگرم کامل کردن کتابش بود و تمام اينها در داستاني بنام
نوشي و جوجه هايش اتفاق مي افتاد. هنوز هم مي خواهم همين فکر را در سر داشته باشم... از تحملم خارج است.
راستي پدران و مادران محترم که شرايطي مشابه داريد، آيا تا بحال به اين موضوع انديشيده ايد که بر سر اين جوجه ها و هزاران جوجه مشابه ديگر چه خواهد آمد؟؟؟ اينان نسل فرداي ما خواهند بود! انسانهايي شکننده و آسيب پذير. در بهترين حالت اينکه به راههاي خلاف کشيده نشوند و يا از الگوهاي رفتاري پدر و مادر گرته برداري نکنند.
بخوبي حال نوشي را درک مي کنم و خواهان آرامش او و جوجه هايش هستم و تحت شرايطي این عمل پدر جوجه ها را ناپسند مي دانم.
.
اما صحبت امروز من نه به سوي پدر جوجه ها و نه به سوي نوشي است. روي صحبت من، همه ما هستيم که عملي شتاب زده را در کمتر از يک ماه، دوباره تکرار کرديم.( قصد توهين به هيچکس را ندارم و تنها درددلي است که در قلبم جا مانده است.)
در روزهاي گذشته بر اثر خشم و حيرت و ترس، آنچنان بر سرهم کوفتيم و فرياد زديم که هنوز هم اثرات آن باقيست ؛ آنچنان بغض و خشم، قلبمان را لبريز کرده بود که دوست و دشمن خود را نمي شناختيم و هدف اصليمان را هزاران بار زير پا لگدکوب کرديم و در نهايت نتيجه آنچه مي بايد بشود، شد و تنها ما مانديم با دلهايي شکسته و دور از هم.
.
هميشه از قانون و جامعه بخاطر زير پا گذاشتن ارزشهاي زنان و جدا کردن انسانها از هم دليل جنسيت، آزرده بودم. با تمام توان هم در راستاي برابري حقوق انسانها مبارزه مي کنم ... حال چه زن باشد، چه مرد، چه سياه، چه سرخ، چه سفيد.
من هيچکدام از قهرمانهاي داستان اينروزها را نمي شناسم، فقط گهگداري دست نوشته هاي يکي از آنها را مي خوانم و از آن ديگري هيچ تصوري ندارم، جز آنچه که در اين نوشته ها آمده است.( از اين عبارات تنها بعنوان مثال استفاده شد.)
امروز هم ما بدون اينکه کسي را بشناسيم و يا پاي صحبتهاي او نشسته باشيم و بدانيم در آين دوران چه بر او گذشته و يا اينکه از ريز وقايع مطلع باشيم، شخصي را به بدترين نحو محکوم کرده و هرآنچه خواسته ايم به او گفته ايم. يادمان نرود که او نيز پدر است و شايد داراي احساسات پدرانه. حتي اگر اين شخص مجازي هم باشد، چيزي از بار گناه ما کم نمي کند. ( البته از گناه او نيز چيزي کاسته نمي شود.)
کاش يک بار با خود مي انديشيديم که ما چه کرده ايم که اينچنين به سرمان آمده و هميشه تقصيرها را بگردن ديگري نمي انداختيم. کاش آموخته بوديم که مي شود با يکديگر حرف زد و به عقايد هم احترام گذاشت. محکوم کردن تنها راه نجات نيست و تنها مشکلي بر مشکلات قبل مي افزايد؛ و کاش مي آموختيم از قضاوت يک طرفه بپرهيزيم.
.
اميدوارم منظور مرا بخوبي درک کرده باشيد، من فقط دلخور از نوع برخوردها و عملکردهاي احساسي هستم. البته اين تنها نظر شخصيه منه. بهرحال نبايد ساکت نشست و بايد کاري کرد تا جلوي تکرار اين گونه وقايع گرفته شود و هرروز شاهد اندوه پدران و مادراني نباشيم که در ازاي نداشتن تفاهم، بايد تاواني سخت و سنگين پس دهند.
.
.
.
هميشه مي انديشم که نويسنده اين قانون حضانت کذايي که بوده است که بچه ها را نيز بر اساس چنسيت طبقه بندي کرده؟؟ آیا پسربچه دوساله بواقع آنقدر بزرگ است که بايد ديگر با مردان بزرگ شود و نيازي به مادر ندارد؟! آيا پدر راهنماي خوبيست براي دختر هفت ساله اي که چند سال بعد دچار بلوغ مي شود؟؟؟ چرا بايد در صورت فوت پدر، کودکان را از مادرشان که زنده است و حي و حاضر، جدا کرد و به خانواده اي ديگر داد؟؟؟ اين کدام قانون خداوند است؟؟
کاش شرط حضانت کودکان بر اساس شرايط موجود والدين و همياري آنها تعيين مي شد، نه بر اساس لج و لجبازي و يا اينکه زن ناقص العقل است!!!
کاش حال که اين قانون، حاکم است پدرها و مادرها کمي بخود مي آمدند و بجاي گرفتن انتقام از يکديگر، براي يک ثانيه به روح و روان کودکانشان مي انديشيدند و بهترين شرايط موجود را چه از نظر عاطفي و چه از نظر مالي براي آنها فراهم مي کردند و ياد مي گرفتند الزاما کساني که از هم جدا مي شوند، دشمن هم نيستند و مي توانند دوستانه بسياري از مشکلات آتي را از پيش رو بردارند، چرا که اينجا پاي انسانهايي در ميان است که به ميل خود وارد اين دنيا نشده اند. رفتار معقول آنها در اين برهه از زمان مي تواند بهترين الگو براي آينده و سلامت فکر فرزندانشان باشد.
.
امشب بدجوري افتاده بودم به وبلاگهاي غريبه خوني!! داشتم به وبلاگ و وبلاگ نويسي فکر مي کردم که اصولا وبلاگ چيه؟ نحوه نوشتن وبلاگ کدومه؟؟؟
اينکه آیا بايد طبق روال صدا و سيما بياييم اينجا و عصا قورت داده و شسته و رفته يک سري مطالب با کلاس بنويسيم يا اينکه بياييم و هرچي رو با هر لحني که دلمون خواست توش بنويسيم؟؟؟ فرهنگي باشه يا سياسي؟ اين باشه يا اون؟؟؟...
.
بهرحال چند تا از چيیزهايي که حال من رو بد مي کنه، اين عباراته: سلام، وبلاگ جالبي داريد... نوشته هاتون قشنگ بود... به وبلاگ من هم سربزنيد... با تبادل لينک چطوري؟؟؟...
.
از قضا امشب داشتم کامنتهايي رو مي خوندم که مربوط به يک سوء تفاهم بود و اصلا در پست مربوطه خبري از موضوعي قشنگ نبود و تنها دلايل سوء تفاهم و يک سري حرفهاي شخصي بين چند وبلاگ نويس بيان شده بود، در ميان 70-80 تا کامنت کاملا مربوط به موضوع، ناگهان يک کامنت با اين محتوا خودنمايي مي کرد: "سلام ، نوشته هاي قشنگتون رو خوندم ، به من هم سر بزنيد."
اولين باري هم که اين جمله رو ديدم ، تو وبلاگ يکي ديگه از دوستان بود که خبر فوت خواهرش رو داده بود!!! باور کنيد چشمام گرد شده بود... چي بگم والله؟؟؟
يک چيز ديگه هم برام جالب بود، اينکه يک بنده خدايي اومده بود توي وبلاگ يک دختر خانومي که از احساسات ساده اش و روزمرگي هايش مي نويسه، کلي بد و بيراه گفته بود. برام جالب شد که وبلاگ آن آقاي محترم را ببينم؛ وبلاگي بود سراسر شعر و عشق و عاشقي!!! حالا ما قسم حضرت عباس را باور کنيم يا دم خروس را؟؟؟
.
القصه داشتم فکر مي کردم که آدم چطوري مي تونه اين افکارش رو بيان کنه که به کسي برنخوره، که مطلب جالبي رو در وبلاگ
نقطه، ته خط ديدم. آقا من بدجوري عاشق اين وبلاگم، چه کنم؟؟؟
خوتون بخونيد و نظر بديد.
.
در ضمن بنظر من وبلاگ يک فضاي شخصي هستش و هر کسي آزاده هر طور که مي خواد در اون بنويسه، ولي با خودم فکر مي کردم چه خوبه که از اين فضاي شخصي يکجوري به نفع هم ديگه استفاده کنيم. حالا هر جوري که مي خواد باشه: با نوشتن روزمرگيها، شعر، امور فرهنگي، سياسي و... بهم آرامش بديم و از اين امکاني که در اختيارمونه، بهترين استفاده رو ببريم. ( چه شعارهاي قشنگي بلدم!!)
.
.
و آخر اينکه از حرکت خوبي که
پانته آ شروع کرده، لطفا حمايت کنيد.
عکاس باشي: شخص بنده !!! مکان: وين
اين عکس حس عجيبي بهم ميده ، حکايت روزهاي ما است که بسرعت مي گذرد و هر چي هم بزک دوزکمون کنن فايده نداره.
خيلي دوستش دارم، چون بهم ياد آوري مي کنه که داري پير مي شي و مواظب باش ....
.
مي بينيد چقدر فاصله کمي با از دست رفتن تاريخ داريم؟؟؟
.
( در ضمن ياد من و اين همه خوشبختي بخير!!! يادته که آجي* جان؟؟؟ سايه اي هم بود که خوشبختيمان را تکميل مي کرد.)
.
.
پي و پس و پا و ... نوشت: خدا بهتان رحم کند حالا که ياد گرفتم اينجا عکس بگذارم، ديگر در امان نخواهيد بود!!!
.
.
بسيار مهم:
.
چند روزيست بي وقفه که اين قسمت از کتاب " کوري" نوشته ژوزه ساراماگو (ترجمه اسدالله امرايي) در ذهنم رژه مي رود:
...
دختري که عينک تيره داشت گفت:" ترس آدم را کور مي کند، حرف از اين راست تر نشنيده ام، ما همان لحظه اي که کور شديم، کور بوديم، ترس ما را کور کرده و همين ترس ما را کور نگه مي دارد."
دکتر پرسيد:" اين که حرف مي زند، کيست؟؟
صدايي جواب داد:" يک کور، اينجا که غير از کور کسي نيست."
پيرمرد با چشم بند سياه پرسيد:" چند تا کور لازم است تا کوري همگاني تکميل شود؟"
هيچکس نمي توانست جواب درستي بدهد. دختر با عينک تيره از او خواست که راديو روشن کند، شايد اخبار پخش کنند. اخبار را بعداً مي گويند، کمي موسيقي گوش دادند. .
در همين لحظه چند تا کور دم در بخش آمدند و يکي از آنها گفت:" حيف شد کاش يک گيتار مي آورديم."
اخبار چندان اميدوار کننده نبود، بازار شايعات داغ بود و از تشکيل دولت وحدت و نجات ملي سخن مي گفتند که اقدامي لازم است.