::: شهر قصه :::  

 

 
 
 
 




Iranian Cancer Society Join Donate Help Guide Contact







 
 


   
 

Freitag, Mai 28, 2004

بچه هاي اين دوره و زمونه !!!

 
مي دونيد چيه؟ اينکه من چهارتا خواهرزاده دارم که همشون پسر هستند 14-10-8-6 ساله. هرکدوم هم يک تيپ هستند ولي همشون کلي مغز متفکر و حاضر جواب هستند.اگه حرفهاشون رو نوشته بودم، الآن يک کتاب "قضايا از ديد کودکان" و يک کتاب "فلسفه"داشتم.آقاي 14 ساله سرتا پا وقار و متانت و در حال گذران سن بلوغ و مخ کامپيوتر و ماشين و پيانيست. اون آقای 10 ساله يک فيلسوف تمام عياره که وقتي مسئله اي رو عنوان مي کنه، بزرگترها هم از جواب دادن به سئوالش عاجزن، عسليه که نگو. بهرحال آقاي 8 ساله ديگه زده رو دست همه و با حاضر جوابيهاش همه رو عاشق خودش کرده. از جمله اينکه وقتي سر کلاس بهش گفتن با مژده جمله بساز، حدس مي زنيد چي گفته؟ "مژده زن بامشاد است." در ضمن يادم رفت بگم که اين آقای8 ساله صدايي دارد که وقتي حرف مي زند، ديگر صدا به صدا نمي رسد و مثل راديو توقف هم ندارد. يک وقت فکر نکنيد دارم بدش رو مي گم ها؛ دلم براش ضعف مي ره. آقاي 10 ساله( گيتاريست)و آقای 8 ساله( ارگيست!!!) با هم برادر هستند. حاضرم تا قيامت بشينم و هر چهارتاشون با هم برام حرف بزنن، البته مشخصه که صداي کدومشون برنده خواهد شد! آقاي 6 ساله هم که گلوله نمکه و وقتي بدنيا اومد خيلي زيبا بود، اصلا نمي تونم توصيف کنم؛ وقتي که براي اولين بار گذاشتنش تو بغل خواهرم، طفلي خواهرم هول شده بوده و زمان رو قاطي کرده بوده که اين که خاله کوچيکه محترم هستش، اينجانب!! حالا تا از دلتنگي گریه ام در نیومده، اصل قضيه رو بگم: ديروز زنگ زده بودم که باهاشون صحبت کنم،اول بگم که اين خواهرزاده هاي گرامي بنده رو با نام مخفف من درآوردي صدا مي زنند که چند سال پيش فهميدم اسم زشت ترين سگ دنيا بوده که ثبت شده!!! اي خدا اين هم از آخر عاقبت من و خاله بودنم. آقاي 8 ساله گوشي به دست، بدون مکث داشت صحبت مي کرد:" آره خاله ...، من به بابام گفتم روز 12 خرداد که جشن داريم من ارگم رو ببرم مدرسه، يکي از دوستهام هم طپانچه داره و يکي ديگه هم بخونه." والله به مرحمتي سر اين کدهاي اينترنتي صدا انگار از خونه بغلي مي یاد. يک کم فکر کردم و دوباره براي اينکه مطمئن شم، پرسيدم:"... جون، دوستت چي داره؟ فرمودند:"طپانچه ديگه! خيلي هم خوب مي زنه." ببخشيد که منو دعوا کرد که نمي دونم طپانچه چيه و چقدر خوب مي شه باهاش نواخت؟! خلاصه گفتم :"آها منظورت همون کمانچه هستش؟" فرمودند:"آره همون ديگه،واي، چقدر اشکال مي گيري!!" و بدون مکث شروع به بقيه صحبت کرد و بدون اينکه از من سئوالي کرده باشد در آخر گفت:" پس قول دادي تابستون که اومدي برام از اون ماشين کنترلي گنده ها بخری.خداحافظ." و رفت.
خلاصه که بچه هاي اين دوره و زمونه هر کدوم خودشون يک کتاب هستند، سراسر خوندني؛ و اين وظيفه ما بزرگترهاست که اونها رو دست کم نگيريم و ميل و نظر خودمون رو بهشون تحميل نکنيم.
اين شعر تقديم به کودکيهاي همه ما و کودکان امروز:

پاشو پاشو کوچولو...............از پنجره نگاه کن
با چشماي قشنگت ................به منظره نگاه کن
اون بالا بالا خورشيد ............تابيده در آسمان
يک رشته کوه پايينتر.............پايينترش درختان
نگاه کن اون دوردورا ...........کبوتري مي پرد
انگار براي بلبل از گل خبر مي برد.


تا روز ديگر و نوشته اي جديد خداحافظ.

________________________________________

Sonntag, Mai 23, 2004

صمد بهرنگي

 
سلام،
اول از همه بايد بگم که نوار شاپرک خانوم رسيد ولي يک چيز جالب که شاخ درآوردم، وقتي ديدم آدرس فرستنده ايران هستش و ديدم که بالاخره اين قصه مجوز گرفته. دو سه دفعه پشت سرهم گوشش کردم عجب کيفي داشت.
مي دونم که همه راجع به "صمد بهرنگي" زياد مي دونيد و اينکه در خيلي از سايت ها در مورد اين بزرگ مرد خونديد ولي من مي خواستم خودم از صمد ياد کنم. قصه هاي صمد هم مثل "شهر قصه" بخش مهمي از کودکي منو مي سازه. ماهي سياه کوچولو، يک هلو هزار هلو، اولدوز و عروسک سخنگو...يادش بخير منهم بعضي وقتها کارهايي مي کنم ها !!!حدود سه سال پيش (6/10/1380 )در دانشگاه علم و صنعت يادمان صمد بهرنگي بود و خيلي از نويسنده ها و شعرا و حتي اسد بهرنگي سخنراني کردند، اما همه به ترکي !!!! من رفتم و يک کلمه هم نفهميدم(اونهم نزديک به 3-4 ساعت ) فقط آقاي علي اشرف درويشيان فارسي صحبت کرد؛ فکر کنم ايشون هم مشکل منو داشت! ولي خيلي خوب بود نمي دونيد از ديدن اسد بهرنگي چه هيجاني بهم دست داد، برادر صمد، کسي که لحظه به لحظه با صمد بوده و حسش کرده.
همينطوري که يک نگاه کلي به زندگي و آثار صمد بهرنگي مي اندازيم بد نيست "صمد" و "صمد معلم" رو هم گوش کنيم. ( وابستگي به هر گروهي شديدا تکذيب مي شود!!!)
سالشمار زندگي صمد را از سايت pwoiran مي خوانيم:
"۱٣۱٨: 2 تير ماه ، تولد در تبريز ، محله چرنداب ، کوچه اسکوئی لر. پس از تولد خانواده‎ ي او به كوچه‎ ي جمال ‎آباد كه در همان محله واقع است نقل مكان مي‎كند و سپس به محله‎ ي لك‎لر مي‎رود.
نام پدر عزت (كارگر). نام مادر سارا بيگم. نام شش فرزند آنها به ترتيب تولد: زرين تاج، اسد، فاطمه، صمد، رقيه و جعفر.
۱٣۲۵: ورود به دبستان پانزده بهمن (كه در دوره‎ي حكومت فرقه‎ي دمكرات آذربايجان، نامش ۲۱ آذر مدرسه‎‎سي بود.) صمد بهرنگي سال اول، دوم و سوم دبستان را در اين مدرسه درس خواند.
۱٣۲٨: انتقال به دبستان جاويد (سال چهارم، پنجم و ششم دبستان).
۱٣٣۱: مهرماه، ورود به دبيرستان تربيت تبريز.
۱٣٣۲: آذرماه، احضار پدر صمد بهرنگي به دبيرستان توسط مدير و تذكر به او درباره‎ي فعاليت‎‎ها و حرف‎‎هايي كه صمد درباره‎ي مسائل روز در بين دوستانش مي‎‎زده است.
۱٣٣٤: مهرماه، ورود به دانشسراي مقدماتي پسران تبريز (دوره دو ساله).
۱٣٣۵: انتشار روزنامه‎ي فكاهي و ديواري «خنده» در دانشسراي مقدماتي تبريز باكمك و همراهي همكلاسي‎‎اش بهروز دهقاني.
۱۳۳۶: خردادماه، پايان دوره‎ي دو ساله‎ي دانشسراي مقدماتي و در مهرماه، عزيمت به سوي روستاها به عنوان آموزگار و تدريس در روستاهاي آذرشهر، ممقان، قدجهان، گوگان و آخيرجان به مدت يازده سال يعني تا روز مرگش.
۱۳۳٧: مهرماه, ورود به دانشگاه ادبيات تبريز و تحصيل در رشته زبان و ادبيات انگليسي رشته شبانه (تحصيل در ضمن تدريس در روستاها) دوستي نزديك با غلامحسين ساعدي.
۱۳۳٩: اخطار اداره‎ي فرهنگ تبريز به صمد بهرنگي درباره‎ي اين مسئله كه يا تحصيل در داشگاه را رها كند يا تدريس در مدارس روستايي را, در غير اين صورت منتظر خدمت و از فرهنگ اخراج خواهد شد. در نهايت صمد بهرنگي وقعي به اين اخطار نمي‎‎گذارد و به تحصيل و تدريس ادامه مي‎‎دهد.
۱۳٤۰: 6 ارديبهشت, نوشتن داستان «تلخون» با توجه به افسانه‎‎ي «آه» كه يكي از افسانه‎‎هاي عاميانه‎‎ي آذربايجان است. اين داستان در كتاب هفته‎‎ي شماره ٨٨ سال ۱۳٤۲ با امضاي ص. قارانقوش چاپ شد.
۱۳٤۰: 12 ارديبهشت, اعتصاب فرهنگيان تهران و فعاليت صمد بهرنگي براي ادامه‎‎ي اعتصاب در تبريز و پيوستن معلمان تبريز به اعتصاب سراسري.
۱۳٤۱: خرداد, دريافت گواهي‎‎نامه‎‎ي پايان تحصيلات از دانشگاه تبريز در رشته زبان و ادبيات انگليسي.
۱٧ آذر, اخراج از دبيرستان به جرم بيان سخن‎‎هاي ناخوشايند (بنابه گزارش رئيس دبيرستان) در دفتر دبيرستان و بين دبيران و انتقال به دبستان.
۱۳٤٢: انتشار بخش‎‎هايي از كتاب «كندوكاو در مسائل تربيتي ايران» در مجله‎‎هاي معلم امروز (تبريز) سپاهان (تهران) بامشاد (تهران).
تيرماه, چاپ «پاره پاره» (مجموعه‎‎اي از شاعران ترك به زبان آذري و برخي شعرها از كتاب كوراوغلو و باياتي‎‎هاي آذربايجاني) با نام مستعار ص. قارانقوش. انتشارات ابن‎‎سينا.
پرونده‎‎سازي رئيس فرهنگ وقت تبريز و كشيدن صمد بهرنگي به دادگاه و تبرئه شدن صمد بهرنگي.
۱۳٤٢: شروع به ترجمه‎‎ي كتاب «خرابكار» (داستان‎‎هايي از چند نويسنده‎‎ي ترك) ترجمه‎‎ي «كلاغ سياهه» از مامين سيبرياك و چند داستان ديگر با همكاري بهروز دهقاني. نوشتن «اولدوز و كلاغ‎‎ها» و گردآوري ادبيات شفاهي مردم آذربايجان گردآوري مجموعه‎‎اي از افسانه‎‎هاي مردم آذربايجان در دو جلد با همكاري بهروز دهقاني.
ترجمه‎‎ي چند شعر از شعراي معاصر فارسي به زبان آذري از جمله از احمد شاملو، نيما يوشيج، فروغ فرخزاد، مهدي اخوان‎‎ثالث و شعري از م. آزاد.
۱۳٤٢: نگارش كتاب الفباي آذري براي مدارس آذربايجان (چاپ نشده) اين كتاب بنابه پيشنهاد جلال آل‎‎‎احمد براي چاپ به كميته‎‎‎ي پيكار جهاني با بيسوادي فرستاده شد اما صمد بهرنگي با تغييراتي كه قرار بود آن كميته در كتاب ايجاد كند با قاطعيت مخالفت كرد و پيشنهاد پول كلاني را نپذيرفت و كتاب را پس گرفت و باعث برانگيختن خشم و كينه‎‎‎ي عوامل ذي‎نفع در چاپ كتاب شد.
آشنايي با عليرضا نابدل كه بعدها در انتشار «مهدآزادي» آدينه‎‎‎ي تبريز، با صمد بهرنگي همكاري كرد. عليرضا نابدل در فروردين ۱۳۵۰ هنگام پخش اعلاميه‎‎‎ي سياهكل دستگير و اعدام شد.
۱۳٤٣: تحت تعقيب قرار گرفتن صمد بهرنگي به خاطر چاپ كتاب «پاره پاره» و صدور كيفرخواست از سوي دادستاني عادي ۱۰۵ ارتش يكم تبريز و سپس صدور جكم تعليق از خدمت به مدت ٦ ماه.
نوشتن كتاب «انشاء ساده» در دو جلد براي كودكان دبستاني و سال اول راهنمايي تحصيلي با نام افشين پرويزي.
۱۳٤٣: ٩ آبان‎‎‎ماه، برائت از حكم تعليق و برگشت به كار آموزگاري.
۱۳٤٤: اول مهرماه, انتشار هفته‎نامه‎ي «مهدآزادي» آدينه (نشريه هنري – اجتماعي) كه ۱٧ شماره‎‎‎ي آن از اول مهرماه ۱۳٤٤ تا شهريورماه ۱۳٤۵ در تبريز منتشر شد. همكاران صمد بهرنگي در اين نشريه، بهروز دهقاني، غلامحسين فرنود، رحيم رئيس‎‎‎نيا، عليرضا نابدل و مناف فلكي بودند. آخرين شماره تاريخ ۱٨ شهريور ۱٣٤۵ را دارد.
۱۳٤٤: دي‎‎‎ماه, آشنايي با مناف فلكي كه جوان و شاگرد قاليباف بود. او به كمك صمد بهرنگي به تحصيلات خود تا دانشگاه ادامه داد و در مردادماه ۱٣۵۰ در يك درگيري مسلحانه دستگير و سپس اعدام شد.
۱۳٤۵: ترجمه‎‎‎ي آذري داستان «تلخون» و چاپ دفتر دوم متل‎‎‎ها و چيستان‎‎‎ها. ۱٨ شهريور، آدينه تبريز پس از انتشار ۱٧ شماره عاقبت توقيف شد. شركت فعال در اعتصابات دانشجويي دانشگاه‎‎‎هاي ايران (صمد بهرنگي در اين موقع دانشجو نبود و تحصيل در دانشگاه را به پايان رسانده بود اما همچنان با دانشجويان رابطه داشت.)
۱۳٤۶: اعتصاب بزرگ دانشجويي در تبريز و اعلام همبستگي با دانشگاه تهران و حضور فعال صمد بهرنگي و كاظم سعادتي و ساير دوستان صمد در اين اعتصاب.
۱۳٤۶: انتشار «كچل كفترباز» انتشارات ابن‎‎‎سينا تبريز. انتشار «افسانه‎‎‎ي محبت» و «پسرك لبوفروش» انتشارات شمس تبريز.
۱۳٤۶: ۱٨ دي‎ماه، شركت در خاكسپاري جهان پهلوان غلام‎رضا تختي.
۱۳٤٧: نوشتن «يك هلو، هزار هلو»، «٢٤ ساعت در خواب و بيداري»، «كوراوغلو و كچل حمزه».
۱۳٤٧: مردادماه، چاپ «ماهي سياه كوچولو»، انتشارات پرورش فكري كودكان و نوجوانان. اين كتاب در سال ۱۳٤٧ «كتاب برگزيده» از طرف شوراي كتاب كودك شد. برنده جايزه‎ي نمايشگاه بلون ايتاليا ١٩۶٩ و برنده جايزه بي‎‎‎ينال براتيسلاواي چكسلواكي ١٩۶٩.
۱۳٤٧: اول شهريور, ورود چهار نفر لباس شخصي به سرپرستي يك تيمسار بازنشسته (عضو ساواك) به خانه‎‎‎ي صمد بهرنگي در تبريز و خواستن كتاب «الفبا» و خودداري صمد بهرنگي از دادن كتاب. تيمسار بازنشسته با تهديد و تطميع هم نمي‎‎‎تواند كاري انجام بدهد و با خشم و تندي به صمد مي‎‎‎گويد: «اين كار براي تو گران تمام مي‎‎‎شود.» و مأموران دست خالي به تهران برمي‎‎‎گردند.
۱۳٤٧: ٩ شهريور، غرق شدن در رود ارس و پيدا شدن جسدش پس از سه روز در ۵ كيلومتري محل حادثه در ساحل و پاسگاه روستاي كلاله. انتقال جسد او به تبريز توسط اسد بهرنگي، كاظم سعادتي و عليرضا نابدل و ساير دوستانش. خاكسپاري در گورستان اماميه.
۱۳٤٨: چاپ مجموعه مقالات صمد بهرنگي كه به همت بهروز دهقاني گردآوري شده توسط انتشارات شمس تبريز (بهروز دهقاني در ارديبهشت ١۳۵٠ دستگير و در زندان در زير شكنجه كشته شد)."

"در وبلاگ صمد بهرنگي از بعضي از آثار صمد نام برده شده به همراه متن آنها .واقعا بايد به اين دوست عزيز آفرين و خسته نباشيد گفت.
"ماهي سياه کوچولو
- قصه هاي بهرنگ
اولدوز و كلاغها (قسمت اول)
اولدوز و كلاغها (قسمت دوم)
اولدوز و عروسك سخنگو
كچل كفتر باز
پسرك لبو فروش
سرگذشت دانه ي برف
پيرزن و جوجه ي طلايي اش
دو گربه روي ديوار
سرگذشت دومرول ديوانه سر
افسانه ي محبت
يك هلو و هزار هلو
24 ساعت در خواب و بيداري
كوراوغلو و كچل حمزه (قسمت اول)
كوراوغلو و كچل حمزه (قسمت دوم)
تلخون
تلخون
بي نام
عادت
پوست نارنج
قصه ي آه
آدي و بودي
به دنبال فلك
بز ريش سفيد
گرگ و گوسفند
موش گرسنه
- مجموعه مقالات
آذربايجان در جنبش مشروطه"

بعضي دیگه از نوشته ها رو مي تونيد اينجا ببينيد:
نوشته هاي تحقيقي
آذربايجان در جنبش مشروطه
درباره عزاداران بيل ، نوشته غلامحسين ساعدی
چهار قصه كوتاه

به ياد صمد
کنون ره او،برکدامين بی نشان قله است؟" اميرپرويز پويان "
درباره صمد "خسرو گلسرخي "
به ياد صمد "نسيم خاكسار "
معجزه آگاهي "غلامحسين ساعدي "
افسانه محبت "بهروز دهقاني "

اينهم چند تا از آثار صمد و نوشته هايي که در باره او نوشته شده ولي در اسامي بالا نبودند.( ببخشيد اينها متن ندارند.) اگه بازهم چيزي از قلم افتاده لطفا شما کامل کنيد.
کند و کاو در مسائل تربيتي ايران
افسانه های آذربايجان
مجموعه مقالات صمد بهرنگي
صمد با موجهاي ارس به دريا پيوست "محموددولت آبادي، بهرام رضاين، قدمعلي سرامي، احمد شاملو، اسد بهرنگي، غلامحسين ساعدي، احمد بصيري."
صمد جاودانه شد " علي اشرف درويشيان"
نامه هاي صمد بهرنگي " اسد بهرنگي"
يادمان صمد بهرنگي"علي اشرف درويشيان" ( خوندنش رو به همه توصيه مي کنم.)

و اينهم گفتگويي‌ با اسد بهرنگي‌ به‌ مناسبت‌ زاد روز صمد ؛ خيلي زياده اگه بخوام همشو اينجا بيارم نمي شه ، ولي حتما بخونيدش.

در سايت ايران آزاد نيز مي توان در باره صمد خواند.
همچنين نوشته های "محمد هادي محمدي، دكتر علي عباسي" را اينجا بخوانيد.
اينهم نوشته اي از شبح بسيار عزيز.
به اين وبلاگ خوندني هم حتما سر بزنيد.


ياد و خاطره اين معلم آزاده هميشه در دل ماست و راهش ادامه خواهد داشت.
شما هم کم کسري ها رو ببخشيد ديگه، فقط دلم مي خواست از صمد يادي کرده باشم. بلد نيستم عکس بذارم وگرنه يک مجسمه قشنگي ازش دارم که خيلي دلم مي خواست شما هم مي ديديد.

تا روز ديگر و نوشته اي جديد خداحافظ.

________________________________________

Mittwoch, Mai 19, 2004

از 29 ارديبهشت1365 تا 29 ارديبهشت 1383

 
سلام،
امروز وارد نوزدهمين سالي شدم که پدرم رو براي هميشه از دست دادم. باورم نميشه 19 سال گذشت، مثل برق و باد. انگار همين ديروز بود که مريض شد و تن خسته و رنجورش رو از اين بيمارستان به اون بيمارستان، از اين کشور به اون کشور مي کشوند. 19 سال مثل يک چشم بهم زدن. بهرحال همه يک روزي مي رن ولي کاشکي مريضي و درد براي هيچکس نباشه. از خونه قديم ما هيچ اثري نمونده؛ بازسازيش کردن اونهم خيلي زشت. اگه مجبور نبودم هيچ وقت از جلوش رد نمي شدم که خاطره سنگهاي مرمر يشمي ديوارهاش با اون ديوارهاي صورتي احمقانه قاطي بشه.
راستش زياد حال نوشتن ندارم اما اين شعرگونه رو براي پدرم، خونمون که الآن هيچکدومشون رو ندارم گفتم؛ جديد نيست و کلي ايراد داره ولي خوب حرف دل منه ديگه چکارش مي شه کرد؟!!

خانه
اينجا گور خانه من است / خانه اي سرد و تهي
خالي از عاطفه ها / خالي از مهر و وفا
دورترها، خنده از هر طرفش پيدا بود/ رونقش زنگ صداي ما بود
"قصه خانه ما، قصه اي زيبا بود"
هر طرف آغوش مادر باز بود/عشق با دست پدر دمساز بود
زندگي زيبا بود
"قصه خانه ما، قصه اي زيبا بود"
شبي از بخت بد اين خانه /خانه منزلگه غارتگر جان شد و رباينده عشق
او نمي دانست قصه خانه ما ، قصه اي زيبا است!
و من آنگه ديدم که چگونه پدرم در خود شد
آنزمان فهميدم آن سياهي که در آن سايه نشسته است که بود؟!!
بعد از آن بود که مادر دانه مي کاشت ز عشق، قصه مي گفت از مهر پدر
"قصه خانه ما، قصه اي زيبا بود"

چندي است گذشته است از اين قصه دور و دراز ،
قصه اش در دل من جا دارد؛
لیک افسوس دگر، خانه ام برپا نيست و من امروز انديشه کنان که عجب
"قصه خانه ما، قصه اي زيبا بود !"

(سروده شده در 19/12/1374)


تندرست باشيد.
تا روز ديگر و نوشته اي جديد خداحافظ.

________________________________________

Montag, Mai 17, 2004

کنسرت رم

 
سلام ،
يک خبر خوب، الآن ديدم که کنسرت ديروز رم رو دوباره داره تو ياهو پخش ميکنه؛ گفتم خبر بدم حتما ببينيد.محشره.

تا امشب با نوشته اي جديد خداحافظ

________________________________________

 
سلام،
چند روزي نبودم، دست رسي به کامپيوتر هم نداشتم، ولي امروز که اومدم پاي کامپيوتر ديدم ياهو داره يک کنسرت که تو رم برگزار ميشد رو مستقيم پخش مي کنه، عجب کنسرتي بود کلي لذت بردم؛ اگه از اول ميدونستم ضبطش مي کردم. يک عالمه خواننده مشهور: سانتانا، آندريا بوچلی، نورا جونز،... ، فقط هم ياهو پخش مي کرد. حالا اگه تلويزيون هم پخش کنه خيلي خوب مي شه حتما ضبط ميکنم.
راستي چند تا سايت ديگه راجع به بيژن مفيد پيدا کردم که انگليسي هستش و من چون انگليسيم در حد روستا نزول پيدا کرده نميتونم ترجمه درست و حسابي کنم ولي آدرس ميدم ببنيد. اما بالاخره ترجمش ميکنم.
بيوگرافي بيژن مفيد
يک بيوگرافي ديگه!!!
راستي من تا حالا راجع به "کوتي و موتي" و"ترب" اثر بيژن مفيد چيزي نشنيده بودم ولي فکر کنم ترجمه يا برگردان از قصه هاي خارجي باشه. باز دوباره بايد خرج بذارم رو دست مهربان همسر و سفارششون بدم. لطفا اگه کسي چيزي در موردشون مي دونه بهم بگه.شاپرک خانوم هم هنوز نرسيده، اينا ميخوان منو بکشن؛ شماها شاهد باشيدها.
راستش من امروز مي خواستم راجع به "حسين کسبيان "براتون بنويسم، با اينکه اين مرد مهربون و دوست داشتني رو از نزديک مي شناسم ولی مي خواستم اطلاعات دقيق بدم اما عجيبه که تو اينترنت از اين يار ديرينه تئاتر فقط براي بازي تو فيلم بوي کافور عطر ياس و شازده احتجاب و سلطان و شبان نام برده شده بود و ديگر هيچ!!!اين مرد نازنين از خيلي قديم تو صحنه تئاتر بوده و کلي حق به گردن تئاتر اين مملکت دارن، کلي هم فيلم بازي کردن اما نمي دونم چرا اين قدر مورد بي مهري قرار گرفتن. چهره مهربون و دوست داشتني او در نقش پدر آقا اسد( آرايشگاه زيبا) و يا خيلي از فيلمها و تئاترها هميشه به ياد همه مي مونه .اما قول مي دم بمحض اينکه اومدم ايران با ايشون يک مصاحبه انجام بدم و در اختيار همتون بذارم.
نمي دونم چرا مغزم جواب نمي ده؟ هرچي صداش ميکنم محل نميذاره؛ شايد هم کر شده، کسي چه ميدونه؟؟؟ یعني کري مغز گرفته، از همين مريضي جديدهاست ديگه!(من کشفش کردم) کلی حرف و مطلب دارم که ميخوام از اين مغز حرف گوش نکن (کلمه ديگه اي پيدا نکردم) کمک بگيرم و يک سر و ساموني بهشون بدم و بنويسمشون اما انگاري راه نداره جواب نمي ده که نمي ده. هيچکس هم که در ارتباط با شعر کودک کمکم نمي کنه!! يعني هيچکس از کودکيهاش هیچ شعري يادش نمي ياد؟ عجيبه والله!!! بابا يک کم فکر کنيد يادتون مي يادها. حالا اشکالي نداره من مي خوام مهمونتون کنم به خوندن عزيزترين شعر کودکيهام؛ هنوز هم وقتي مي خونمش همون هيجاني بهم دست ميده که وقتي قدم زير يک متر بود!!!

آقا موشه
آقا موشه ، اي شکموي دله / ديدي افتاد آخر دمت لاي تله
حالا چشمات از کاسه در اومده / شکسته پات عمرت به سر اومده
چطور بوي گردو رو از يه فرسخي شنيدي / اون تله گنده رو تو يک قدمي نديدي
آخه زبون بسته مگه تو چشم و گوش نداشتي / همين شکمو داشتي و فکر و عقل و هوش نداشتي
يادته يک شب تا صبح نذاشتي من بخوابم / رفته بودي تو گنجم رو دفتر و کتابم
هي بازي کردي چيغ زدي رو کاغذام دويدي / دفتر پاکنويس انشاي منو جويدي
دسته گلي تو آب دادي ، من خجالت کشيدم / مزه اين بيمزگي رو فردا من چشيدم
آقا موشه ، اي شکموي دله / ديدي افتاد آخر دمت لاي تله
حالا چشمات از کاسه در اومده / شکسته پات عمرت به سر اومده

تا روز ديگر و نوشته اي جديد خداحافظ

________________________________________

Mittwoch, Mai 12, 2004

قصه ساز همه دوران ، بيژن مفيد

 
سلام،
اول بايد از مهربان همسر تشکر کنم که يک دست کوچولويي به سر و روي شهر قصه ما کشيد و تيترهامو درست کرد و برام ماه و پلنگ و شهرقصه رو هم نصب کرد.از مريم هم که قول داده برام لوگو طراحي کنه قبلا تشکر ميکنم که بیفته تو رودروايسي ( تا حالا اين کلمه رو هم ننوشته بودم)و زودتر لوگومو برسونه!!!
دوم يک خبر خوب هم از خودم دارم که بالاخره تونستم نوار شاپرک خانوم رو سفارش بدم، حالا اگه برسه دستم خوبه. تورو خدا دعا کنيد من که دارم از خوشحالي بال در ميارم.
سوم نميدونم چرا هرچي بيشتر ميگردم کمتر پيدا مي کنم.البته خوب دستم هم از کلي منابع کوتاه هستش ، اگه الآن ايران بودم خيلي ها مي تونستن کمکم کنند که بيشتر راجع به اين بزرگ مرد بنويسم؛ مثل استاد عريزم آقای حميد سمندريان، آقاي انوش نصر، آقاي حسين کسبيان و... که هميشه اين عزيزان به من لطف داشتند ولي حيف که الآن دورم. بهرحال کلي تو همين اينترنت گشتم و فقط تونستم اطلاعات کمي که لابد همه ازش خبر دارن رو جمع آوري کنم. ولي خوب بازهم بد نيست، با يک نگاه کوتاه و کلي يادي از ايشون و يِارانشون ميکنيم و اينکه شايد بعضي از دوستان اطلاعات بيشتري داشته باشند و بتونيم يک مجموعه اي براي دسترسي همه فراهم کنيم. والله راستش نتونستم چيزي از زندگي شخصي ايشون مثل سال تولد و مرگ پيدا کنم و مي ترسم اونچه رو که ميدونم دقيق نباشه و اشتباه بگم براي همين بسنده مي کنم به تعريف اطرافيانشون.

"نيلوفر بيضايي" در مقاله اي با عنوان تاريخ نمايش در ايران اينگونه مي نويسد:
"از بيژن مفيد تنها نامي شنيده بودم... رادي همزمان و حاتمي تقريبا بلافاصله اما كوتاه و نويدي و نعلبنديان و خلج و مكي بعدتر آمدند و همينطور بيژن مفيد دوم(سالهاي اول دهه 40)...آنموقع يعني سال ۴۷ نعلبنديان با همين نمايشنامه، جايزه دوم نمايشنامه نويسي را برده بود. جايزه اول را بيژن مفيد با “شهر قصه“ و جايزه سوم را نويدي بخاطر “ سگي در خرمن جا“ برده بودند...سرانجام و وضعيت امروز بخش مهمي را برايتان بازگو كنم كه سرنوشت هنر تئاتر ايران است كه پس از انقلاب اسلامي اگر نه بيش، آنچنان بر آن بد رفت كه بر مردمانش. بهرام بيضايي اينك و هنوز در ايران است و درسن ۶۳ سالگي همچنان با مانع مميزي و سانسور در نبردي انگار مادم العمر بسر مي برد، عباس نعلبنديان دو سال پس از انقلاب خودكشي كرد و علي حاتمي چند سال پيش در ايران از دنيا رفت، خجسته كيا در ايران است و تئاتر را براي هميشه كنار گذاشت، غلامحسين ساعدي در تبعيد پاريسي اش دق مرگ شد، بيژن مفيد كه از زمان خود بسيار جلوتر را مي ديد، همان پيش از انقلاب وسايل ترك اين دنيا را براي خود فراهم آورد، نويدي از دنيا رفت، سعيد سلطانپور بدست انقلابيون اسلامي اعدام شد و ميان نامهاي ديگر جعفر والي، فريده فرجام، بهمن فرسي، ابراهيم مكي، صدرالدين زاهد، محسن يلفاني، بيژن صفاري، ناصر رحماني نژاد، خليل موحد ديلمقاني و پرويز صياد سالهاست كه در تبعيد زندگي مي كنند و سر انجام آربي آوانسيان كه در تبعيد پاريسي اش با تئاتر براي هميشه وداع كرد."

در مقاله مقدمه اي بر شناخت نمايشنامه هاي مدرن ايرانيبقلم بهزاد صديقي اينچنين آمده است:
"نمايش يا درام نو، درام معاصر، درام اروپايي و امريكايي كه با نمايشنامه هاي هنريك ايبس (1828-1906 ) آغاز مي شود...با آنكه بسياري از نمايشنامه نويسان ما هنوز به شيوه تئاتر كلاسيك مي نويسند و كارگردانان زيادي به شكل تئاتر معاصر كه دلبسته تئاتر مدرن هستند، بيشتر از چنين پديد آورندگان تئاتري است. از اولين نمايشنامه نويس ايراني – يعني ميرزا فتحعلي آخوند زاده – تا نمايشنامه نويسان همدوره او همچون ميرزا آقا تبريزي، ميرزا احمد خان كمال الوزار، محمودي و مويد الممالك فكري ارشاد و بقيه ديگر همچون رضا كمال شهرزاد، زبيع بهروز، علي نصيريان و در ادامه اسماعيل خلج، بيژن مفيد، سيد علي نصر، بهمن فرسي و… اغلب ديگر نمايشنامه نويسان اين نسل به شيوه ساختار كلاسيك سعي مي كردند اثر خود را بنويسند. در مقابل در همين زمان كساني هم بودند كه بر اساس شناخت خود از تئاتر معاصر غرب و تئاتر ايراني دست به نوشتن نمايشنامه هايي با شكل و ساختاري جديد و حرف هاي امروزي تر و جهاني تر اپراني تر زدند. از اين ميان مي توان به بهرام بيضايي، غلامحسين ساعدي، اكبر رادي، عباس نعلبنديان، محمود استاد محمد و بيژن مفيد و عباس جوانمرد اشاره كرد."

"بهمن مفيد" در مصاحبه اي با سرويس هنري خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)اينگونه از برادر خود ياد ميکند:
"مرحوم برادرم بيژن مفيد گفت: آدم هر چه ياد مي‌گيرد در بچگي است؛ چطور مي‌توانيد تجربه كسي را كه از بچگي ياد گرفته ناديده بگيريد...به هر حال پدرم و دو برادرم بيژن و اردوان و من معلم‌هاي تئاتر بوديم؛ پدرم نقش رستم را بازي مي‌كرد كه شبيه آن‌را خيلي‌ها مي‌گويند كسي بازي نكرد؛ بيژن هم كار اصليش نوشتن و تئاتر بود و در كنار آن بازي هم مي‌كرد...ما در راديو تهران بهترين نمايشنامه‌ها را با يك گروهي به بازيگري سيروس ابراهيم زاده، رامين فرزاد، نيكو خردمند، تجدد و فهيمه رستگار به كارگرداني مرحوم بيژن مفيد در روزهاي پنج‌شنبه براي دانشجويان اجرا مي‌كرديم كه بعدها پروين امير سليماني گوينده راديوي نيرو هوايي به جمع ما اضافه شد... ميرلوحي آمد و گفت: قريب خواسته تو نقش دوم آن فيلم را بازي كني كه من قبول كردم. قصد داشتم برگردم تئاتر؛ همان موقع هم داشتم شهر قصه را با بيژن مفيد كار مي‌كردم، بعد از قيصر كه رفاقتي بازي كرده بودم، هي دومي، سومي و چهارمي پيشنهاد شد و يك‌دفعه ديدم در سينما هستم... خودم را داشتم آماده مي‌كردم كه در نمايش بعدي برادرم بيژن بازي كنم كه آقاي زري‌باف، تهيه كننده اسكار فيلم آمد دنبال من و سناريو “توبه” را داد."

محمد علي ميراکبري در مقاله اي با عنوان "نزديك به سينما، دور از تئاتر" مي گويد:
"ابتدا يك موج بزرگ درام‌نويسي كه مختص جامعه و وضعيت فرهنگي كشور ما بود و نه تقليدي از غرب، توسط بزرگاني چون عباس نعلبنديان، دكتر غلام‌حسين ساعدي و بيژن مفيد راه افتاد كه اگر اين رشته و راه را ما تئاتري‌ها دنبال مي‌كرديم و راه‌شان را به جلو مي‌برديم الان بايد به يك درام وطني مي‌رسيديم."

رضا فرخ فال در هنر و ادبيات ايراني در غربت مي نويسد:
"اما ادبيات ايرانی تا رسيدن به مرحله «ادبيات در تبعيد» به مفهوم اخص کلمه، سالهای تلخ و سختی را پشت سر گذاشته است. دوره آغازين پيدايش و تطور اين ادبيات با سرنوشت تراژيک غلامحسين ساعدی و بيژن مفيد همراه بود."

همايش تئاتر ايران در برلين ،بهرام محيی، گزارشگر صدای آلمان در برلين مي نويسد:
"به موازات برگزاری همايش چهارروزة تئاتر ايران در جشنوارة «نزديکی دور دست» در برلين، نشست هايی نيز با حضور برخی از صاحبنظران و کارشناسان تئاتر، در زمينة بررسی مسائل نظری و تاريخی تئاتر ايران ترتيب يافت. از جمله می توان به جلسة سخنرانی و بحث با حضور جلال ستاری، پژوهشگر و اسطوره شناس ايرانی و لاله تقيان کارشناس و منتقد تئاتر اشاره نمود.
سخنرانی لاله تقيان، حول موضوع تئاتر مدرن ايران دور می زد. وی به روند تکوين تئاتر ايران در دويست سال گذشته اشاره کرد و خاطر نشان ساخت که طی اين دوره، در کنار اشکال سنتی تئاتر مانند تعزيه يا شبيه خوانی و نيز نمايش های عروسکی و روحوضی، تدريجا" تئاتر مدرن به سبک غربی نيز پا به عرصة حيات می گذارد...در دورة محمدرضاشاه، پايه های تئاتر ايران از طريق تأسيس آموزشگاه های تئاتری محکم تر شد و در دهة چهل اين هنر به اوج خود رسيد. بيضايی و ساعدی و ديگر نمايشنامه نويسان معروف ايران، محصول همين دوره هستند. فستيوالهای گوناگون در تهران و نيز جشن هنر شيراز، به تئاتر ميدان گسترده ای داد و تأسيس کارگاه هنر ايران، به برآمد کسانی چون خلج و بيژن مفيد منجر گشت."

جالب بود وقتي فهميدم مرحوم رضا ژيان در دو نمايش از مرحوم استاد بيژن مفيد بازي کردن. نقل اين خبر رو از زبان حسن محمودي در مقاله اي با عنوان " منهم بايد زندگي مي کردم " مي خوانيم:
"دوره دوم: (دوران آموختن و رشد): در سال ۱۳۴۸ به عنوان نخستين بازيگر در «كارگاه نمايش» نخستين وركشاپ تئاتري خاورميانه در ايران استخدام مي شود و تا سال ۱۳۵۶ كه اين محل تعطيل و منحل مي شود، با كارهاي اسماعيل خلج به عنوان همكار و بازيگر در گروه تئاتر كوچه بازيگري را مي آموزد. نمايش هايي كه در اين دوره در آنها بازي مي كند؛ عبارت اند از: «حالت چطوره مش رحيم»، «گلدونه خانم»، «صغرا دلاك و بابا شيرعلي»، «قمر در عقرب»، «احمد آقا برسكو»، «حكايات عبيد زاكاني». در اين دوره همچنين علاوه بر بازي در گروه «كوچه» با گروه بازيگران شهر نيز همكاري دارد كه برخي از اين نمايش ها عبارت اند از: «ترس و نكبت رايش سوم» برتولت برشت، «جان نثار» بيژن مفيد، «ناگهان. . . » عباس نعلبنديان و اجراهاي آربي آوانسيان. "

هم چنين بيژن مفيد از همکاران آربي آوانسيان در کارگاه نمايش (تاسيس 1348 )نيز بوده اند.( به نقل از عصر نو. )

اين هم يک جمله از اين بزرگمرد در تعريف هنر و هنرمند که در روزنامه همشهري در مقاله اي تحت عنوان " گزارشي از نمايشنامه خواني محمود استاد محمد(گم شده در شب بيست و يكم)" آمده است :
"بيژن مفيد مي گفت: كسي كه خودش مي گويد من هنرمندم بدان كه از هنر چيزي نفهميده است. چون هنر فضيلت است. پس ما مي توانيم، بگوييم باسواديم اما نمي توانيم بگوييم كه با فضيلت هستيم."

يک سري هم به اين جاها بزنيد بد نيست:
فرهنگ و هنر

نمايشنامه نويسان ايران

نمايشنامه نويسان معاصر ايران (دهه چهل)
و اين هم مصاحبه اي که اخيرا با محمود استاد محمد از خانم الهه خسروي يگانه تحت عنوان "شهر قصه با مرگ بيژن مفيد تمام شد." انجام گرفته.
واي چقدر زياد شد، حتم دارم که هيچکس همشو نميخونه و حتی اين جمله منو نميبينه ولي من نوشتم؛ شما هم اگه به اينجا رسيديد منو در جريان بذاريد تا يک کم خوشحال شم و بدونم يک کم مفيد بودم.
مي دونم که بعضي از اين نوشته ها در ارتباط مستقيم با مرحوم بيژن مفيد نبود،ولي اينجوري کلي هم از ديگر تئاتریهاي قديم ياد کرديم.
حالا باشه سر يک فرصت مناسب راجع به نوع نگاه و افکار بيژن مفيد با هم صحبت کنيم که اين نياز به کمک شماها داره.

در ضمن من چون به منبع همه مطالب لينک دادم، از نوشتن نام اونها بطور جداگانه عاجزم. ببخشيد!!!

تا روز ديگر و نوشته اي جديد خداحافظ

________________________________________

Samstag, Mai 08, 2004

يک دل و يک دماغ گمشده است

 
سلام،
چند روزي بود دل و دماغ نداشتم آخه گمشون کرده بودم!!! امروز تقريبا باقيموندهاشون رو از اين ور و اون ور پيدا کردم.هر کدوم يک گوشه افتاده بود ولي اين نشونه شلختگي من نيست ها... از دست اين هوا هم ديوونه شدم ، يک روز گرمه چند روز سرد و باروني . همين کم بود مسخره هوا هم بشيم. راستي ديشب با یک وبلاگ برخورد کردم که گويا چند روز پيش پدرشون رو از دست داده بودند . خيلي ناراحت شدم و از همينجا بهشون تسليت ميگم و براشون صبر آرزو ميکنم .( دارم ميشم مثل فرخ لقا خانوم توي دايي جان ناپلئون) .
چند وقته هر کتابي بر مي دارم بخونم نصفه ميذارمش کنار، نمي دونم چرا ؟؟ شايد دچار کتاب زدگي شدم .حالا هرکي ندونه فکر ميکنه من از صبح تا شب دارم کتاب مي خونم !!! فیلم ها هم بدلم نمي چسبه . اما مهربان همسر چند تا فيلم خوب داشت که من تا حالا نديده بودم ، البته جديد نبودند ولي واقعا قشنگ بودند.يکي از اونها " زمان بيداري " ( محصول سال 1990 ، آمريکا، ملودرام) بود که رابين ويليامز و رابرت دنيرو بازي مي کردند که بنظر من شاهکار بود؛ موضوع فيلم در ارتباط با انسانهايي بود که در اثر يک بيماري ناگهان در يک مقطع زماني متوقف مي شوند و تنها جسم آنان رشد ميکند و در اين فيلم رابرت دنيرو يکي از اين بيماران است و رابين ويليامز هم دکتري است که دارويي کشف مي کند که مي تواند آنان را بطور موقت معالجه کندو به زمان حال بازگرداند . تلاشهايي که دکتر براي هوشياري مريضانش ميکند وهوشياري موقت مریضان بسيار ديدني است ، بازي اين دو هنرمند هم که جاي خود دارد.
يکي ديگه از فيلمها " يک تيم رويايي " ( محصول سال 1988 آمريکا ، کمدي) بود با بازي مايکل کيتون ، کريستوفر لويد و... که در غالب کمدي مشکلات طبقات مختلف مردم رو به تصوير کشيده .عالي و قابل لمسه .
به نظر من حتما ببينيدشون؛ خيلي خوب بودند.البته شايد هم ديده باشيد و من از دنيا عقب مونده بودم.
دو تا فيلم ديگه هم هستش که دفعه بعد براتون دربارش مي نويسم . مهربان همسر کم کم داره چه چيزهايي رو ميکنه . بابا کلي مهربان همسرم هنرمنده و باذوق . خوش سلیقه بودنش هم که نيازي به تعريف نداره!!!!!!!
فيلمهاي جديد هم که از چپ و راست مي رسه ، بعضي هاشون خوبن و بعضي هاشون رو هم من دوست ندارم.بعدا يک روزي ( وقتي قديمي شدن ) دربارشون بحث ميکنيم .

حالا این شعر رو هم از ما به يادگار داشته باشيد تا بعد:
کبوتر ناز من تنها نشسته
دلم براش ميسوزه بالش شکسته
به من نگاه ميکنه غمگين و خسته
مامان جون مهربون بالشو بسته
کبوتر ناز من خوب ميشي فردا
دوباره پر مي کشي تو آسمونها

تا روز ديگر و نوشته اي جديد خداحافظ

________________________________________

Montag, Mai 03, 2004

چسب هم کارساز نيست

 
دلم مي خواد بنويسم، خيلي هم دلم مي خواد بنويسم اما شدم مثل اجی مجی اصلا نمي تونم بنويسم. ذهنم اونقدر پاره پاره شده که هرچي چسب براش مي خرم فايده نداره چسب مایع، چسب کاغذی، چسب نواري، چسب لنت... نمي چسبه که نمي چسبه. حالا گذاشتم ببينم چِيني بندزني چيزي از اين طرفها رد ميشه يا نه؟؟!! نگاه که ميکنم ميبينم اي بابا نه فقط ذهن من ، بلکه اساسا دنيا اينجوري شده خوب کاريش هم نميشه کرد چون ميدونيد چقدر چسب بايد بسازن تا اين دنيا رو بشه بهم چسبوند؛ اصلا کارش از چسب و اين حرفها گذشته ...
اين شتره هم که تند تند ميره در خونه اين و اون مي خوابه ، از بس کارش گرفته ، تازه اينجوري هم که کلاغه خبر آورده شتره چون تنهايي نمي تونه کارش رو انجام بده کلي شترهم تو ممالک ديگه استخدام کرده و نمايندگي هاشو زياد کرده. از هر کی مي پرسي چه خبر؟ ميگه هيچی والله شتره اومد فلان عزيزمو برد .البته اميدوارم دم خونه هيچکدوم از شما ها نياد و چند تا از راه ها اينه که آدرس غلط بديد!!! يا اينکه روي در يک يادداشت بزنيد که : " آمديد ، نبوديم !!!" و يا در اين مکان شتر سواري ممنوع ! و يا خوابيدن هر گونه شتر در اين مکان = حمل با جرثقيل ....
ديروز که چهلمين روز فوت دختر خالم بود ، پنج شنبه گل آقا رفتش ، امروز صبح هم که باز داشتم با نوميدي وبلاگم رو باز مي کردم تا ببينم اصلا کسي از اين طرفها رد شده يا نه ؟ چشمم به جمال يک کامنت جديد روشن شد که : يکي از دوستهاي خوب دانشگاه که شوهر يکي از بهترين دوستام هم بود فوت کرده !!!! حالا من موندم با کلي شوک و ناباوري . البته کامنت دوست عزيز ترسا کلي دلگرمم کرد و يک کم از غمم کاست و الآن هم دارم به موزيک بسيار زيبايي که روي متن وبلاگ ايشونه گوش ميکنم . شاهکاره. من عاشق صداي محمد نوري هستم.
حالا تو اين هيرو ويري ( تا حالا اين کلمه رو ننوشته بودم عجب سخت بودها) زنگ زدم به مامانم که يک آروم شم ، یکهو مامانم به طرز غريبي شروع کرد به دلتنگي که پاشو يکسر بيا ايران ... دلم تنگ شده و از اين حرفها ؛ حالا باز اين شماييد که دوباره بايد قيافه منو تصور کنيد ( البته ايندفعه بدون يخ رو صورتم و ورم لپم ) آخه آدم به يک بچه مامانو از این حرفهاي غمناکدار مي زنه؟ تازه اونهم خود مامان خانومش. ( واي يادم نبود که اينها رو خودش هم مي خونه ).بعد هم به مهربان همسر زنگ زدم که اونهم فقط يک جمله قصار گفت : " مي بيني چه راحت يک دفعه شوهر آدم مي ميره!!! " واي من بدون مهربان همسر هرگز. ( مهربان همسر خان شام هم مي خواي؟؟؟؟؟ )
واي چقدر حرفهاي غصه دار زدم ، ببخشيد . تازه من نمي دونم چرا هروقت هيچي براي نوشتن ندارم ، اين همه مي نويسم ؟؟؟؟؟؟؟
حالا اگه موافقيد چند ثانيه هم که شده برگرديم به دنياي کودکيهامون و همه چيز رو فراموش کنيم :
وقتي تو خونه مامان خنده به لب داره
دنيا مي خنده به ما شادي مياره
بابا که از در مياد با بوسه شيرين
براي ما بچه ها هديه مياره

تو باغچه خونه ما پر از گل و گياهه
اگه رو سبزه و گل بذاريم پا گناهه
ما مثل شاپرکها مي رقصيم دور گلها
با هم آواز مي خونيم تو اين خونه زيبا


یاد قديمها بخير
تا روز ديگر و نوشته اي جديد خداحافظ

________________________________________

Samstag, Mai 01, 2004

گل آقا

 
امروز خيلي غصه دارم ، کاريم هم نمي شه کرد.يعني از ديشب غصه دارم ... آخه با شنيدن خبر مرگ کيومرث صابري فومنی ، کسي که 12 سال ما رو به حق خندوند و انقلاب بزرگي در طنز ايران بوجود آورد ، کي ميتونه غصه نداشته باشه. مگه ميشه ؟
واقعا که لقب گل آقا برازنده اش بود.مثل گل لطیف و با احساس بود و مثل گل هم کوتاه زندگي کرد.
هيچ وقت نفهميدم چرا يک دفعه گل آقا ديگه منتشر نشد؟ البته از گوشه و کنار اخبار ضد و نقيضي مي شنيدم ولي خود مرحومش گفته بود که کلي دليل برای تعطيلي داره اما اجل مهلتش نداد تا اونها رو بگه .
يک دقیقه سکوت به احترام گل آقا کمه . پس به عشق اون دو دقيقه سکوت مي کنيم ، يادمنون باشه گل آقا به همه متفاوت بود پس احترام به اونهم بايد متفاوت باشه.
گل آقا جونم مطمئن باش همونجوري که ياد پدرم سالهاست با منه ، ياد تو هم با هميشه با من خواهد بود.روحت شاد گل آقا.

عکسهايي از مراسم تشييع جنازه گل آقا به نقل از خبرگزاري مهر .
نوشته های سيد ابراهيم نبوي در مورد شنيدن خبر مرگ گل آقا
نوشتهاي سيد ابراهيم نبوي در مورد خود گل آقا
و اینهم مطالبي بسيار خواندني به نقل از سايت تواناي کارگاه

تا روز ديگر و نوشته اي جديد خداحافظ
غزل

________________________________________

 

 
 



دوستان




sooski
گلچين وبلاگهاي ايراني
خبرچين؛ خبرگزاری وبلاگ‌شهر هزار و یکشب

Persian Websites Directory ليست وبلاگهای به روز شده Listed on 
BlogShares
 View My Public Stats on MyBlogLog.com



 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.
 


Google
hits. online