تو حوض خونه ما..........ماهيهاي رنگارنگ
بالا و پايين مي رن........با پولکاي قشنگ
کلاغه تا مي بينه.........کنار حوض مي شينه
...........مي خواد ماهي یگيره
ماهيا تا مي بينن........به زير آبها ميرن
.....کلاغ شيطون مي شه زار و پريشون
.....کلاغ شيطون مي شه زار و پريشون
سلام ،
یکی نیست بگه آخه دختر نونت نبود ؟ آبت نبود ؟ دندون کشیدنت چی بود؟ آخه من نمی فهمم این چه کاری بود کردی ؟ فقط و فقط قضیه به اینجا ختم شد که من روزی هزار بار به یاد دکترهای ایران بیفتم و دعاشون کنم ... آره والله ، می گن آواز دهل شنیدن از دور خوشه راست گفتن .( بابا این قدیمیها خیلی چیزها حالیشون بود.) وقتی ایران بودم وصف دکتر های خارجی رو روزی 100 بار میشنیدیم ولی واقعا اینجوری نیست . میپرسین چرا ؟ خوب الآن می گم :
اولا" که اینجا دیگه از اون رابطه انسانی دکتر و مریض خبری نیست همه چیز کامپیوتری شده ، اصلا دکترها به حرفهات گوش نمی کنن . ایران وقتی می رفتی دکتر یک گپی می زدی ، ناله ای می کردی ...اما اینجا دکتر ها همیشه عجله دارن که به مریض بعدی برسن ! اصلا ً دردت رو گوش نمی دن چه برسه به ...
دوما" که در زمان تحصیل کار تجربی زیادی انجام نمی دن ... بخدا دانشجوی سال سوم پزشکی تو ایران سوادش بیشتره !!!
سوما" و مهمترا" ( می خواستم قافیه جور شه که اثرش بیشتر باشه ...) اینکه امان از روزی که بیمه دولتی داشته باشی ، بزور نگاهت می کنن .
حالا داستان از کجا شروع شد؟ بابا جان این دندونهای عقل نازنین من سرجاشون خوش نشسته بودند و نصفه و نیمه هم سرشون اومده بود بیرون . یک روز همچین بفهمی نفهمی دردکی گرفت . آقا زبونم لال شه ، کنده شه سگ بخوره ؛ ما اینو به دکترمون گفتیم نه گذاشت نه برداشت گفت باید جفتش رو بکشی و یک وقت سلاخی به ما داد . از اون جایی که من بسیار بسیار دختر حرف گوش کنی هستم !!! خودم رو در روز خونبار 17 فروردین 1383 به دست دکتر نازنین سپردم و حالا قدم به قدم با دکتر جان:
دهان کوچک مرا به اندازه یک بشقاب پلو خوری باز کرد - هفت هشت تا آمپول بی حسی این ور فک و اون ور فک فرو کرد - با یک کارد آشپزخانه تا جایی که می شد لثه های مظلوم منو پاره کرد - یک انبر دست برداشت و حالا نکش کی بکش ( از دکتر اصرار از دندون کنده نشدن ) خلاصه برنده این جنگ کسی نبود جز دکتر .
حالا نوبت به دندون طرف چپ می رسه . حتی فرصت نداد من یکبار دهنم رو باز و بسته کنم ، یهو دیدم باز کارد آشپزخونه تو دستشه ( بدبختی غش هم نمی کنم که چیزی نفهم ) - بعد هم نوبت به انبر دست رسید آقا مگه این دندونه در میومد هر چی دندونه بیشتر مقاومت می کرد ، دکتر هم بیشتر از کارد آشپزخونه استفاده می کرد .باز جنگ دکتر و دندان مرحوم من شروع شد و تنها صدای خورد شدن استخوانها در فک و گونه من بود که به گوش می رسید .خلاصه باز این دکتر جان پیروز و سربلند از این نبرد بیرون آمد و به این بنده مفلوک گفتن رو صورتت یخ بذار .
طرف راست صورتم مربوط به جنگ دندانی اول زود خوب شد و اصلا" اذیت نشدم ولی امان از طرف چپ جنگ دندانی دوم ... آی باد کرد آی باد کرد همچین که چشمم داشت بسته می شد درد درد درد درد ورم ورم ورم ...
ما رو فرستادن کلینیک تخصصی دندون که محل جراحی رو شستشو بدن ، دکتر جراح ( جلاد اعظم ) اومد و با آینه کوبید رو زخم دهن من بیچاره که اشکهام سرازیر شد و داد و هوار . خلاصه به مرحمت ایشون محل ضرب و شتم متورم تر و الیم تر شد و من درمونده تر.
روز سوم و چهارم به بعد هم دهن من حتی برای معاینه باز هم نمی شد یک جورهایی قفل شده بود(حالا فکر کنید این وسط یکی ازدوستان بهتون بگه که اگه فکت قفل کنه باید از بیرون صورتت رو بشکافن و قفل رو باز کنن ... بهمراه چندین مثال ...) و این ماجرا ادامه داشت تا هفته دوم؛ می گفتن توی لپم خونریزی داخلی کرده . حتی بخیه هام رو هم نتونستن بکشن و من بیچاره که تو عمرم نمی تونستم آنتی بیوتیک بخورم رو بستن به باد آنتی بیوتیک های قوی ؛ هی گفتم بابا من معده درد دارم ولی کو گوش شنوا ( آخه اینجا آمپول پنی سیلین نمی زنن ) حالا فقط شما منو تصور کنید با اون قیافه که یخ رو صورتمه ، ورم دارم ، درد دارم ، سرم قد یک پاتیل شده ، هر نیم ساعت یک بار باید یک قدمی تا ... می زدم و بر می گشتم .البته می گن قدم زدن برای باز شدن عضلات پا خوبه !!!
خلاصه دردسرتون ندم امروز که 6 اردیبهشت 1383 هستش بنده دارای دو حفره بزرگ و اسرار آمیز در دهانم هستم و با اینکه دیگه ورم ندارم ولی هنوز لپم عین یک تکه سنگ سفت و سخت و دردناکه و یک کم قلمبه ، انگاری آلو گذاشتم گوشه لپم خیس بخوره که زنگ تفریح بخورمش .
طفلکی شوهرم مثل فرشته نجات می مونه یک لحظه تنهام نذاشت و الحق تا عمر دارم مدیونشم ( واقعا ً به کسی که در زمان مریضی من بتونه منو تحمل کنه باید 10000000 تا مدال طلای صبر و استقامت داد یعنی مامانم و شوهرم )
خلاصه چه به سر این لپ نازنین رنگ برگشته و سیاه شده من بیاد خدا عالمه .
والله من یکبار هم تو ایران دندون عقل عمل کردم ( حالا تو دلتون نگید دیگه این بابا تعطیله ها ... هنوز یک دندون عقل دیگه دارم ) تازه اون در نیومده بود که هیچ افقی خوابیده بود زیر همه دندونهام ،8 تا هم بخیه خورد و آقای دکتر هم همونجا با یک عمل جراحی ظریف حفره مربوطه رو بستن و همون شب هم با دوستام رفتیم نمایشگاه نقاشی استاد ابراهیم جعفری و فرداش هم سرکار و دنبال یک لقمه نون .
نتیجه اخلاقی اینکه قبل از اینکه بیایید خارج هر جا رو که احتمال می دین بعداً درد بگیره بدین عمل کنن !!!
ای جماعت ما رو دعا کنید تا من هم جماعت رو دعا کنم ...!!!
تا روزدیگه و نوشته جدید خداحافظ
غزل
سلام ،
منهم به جماعت بلاگر اضافه شدم ،عجب دنیاییه ! حالا بعضی ها کارشون بیشتر میشه و یک نظری هم از مهربونی به صفحه این حقیر میندازن و بعضی ها هم از سر نامهربونی هیج نگاهی نمیندازن . اما اشکالی نداره . مهم اینه که من اومدم .( صبر کنید اول برای خودم یک کارت تبریک بفرستم ...)
راستش اون قدیمها نمی دونم چرا اصلا دلم با بلاگرها صاف نمي شد ولي بعد دیدم انصافا عجب وبلاگهای حسابی پيدا میشه و این رو مدیون کسی نیستم جز همسرم .
منهم مثل خیلی ها از ایران دورم ، دو سالی ميشه . منهم وحشتناک دلتنگم ولی خدا رو صد هزار بار شکر که همسر بی نظیری دارم .
خوب بگذریم ، حالا چرا شهر قصه ؟ وقتي هنوز قد من از یک متر تجاوز نکرده بود با قصه های مادر بزرگ خدابیامرزم شب و روز می گذروندم ، سواد نداشت ولی شاهنامه و حافظ و قرآن رو تقریبا از حفظ بود... کلی هم قصه های عامیانه بلد بود و با حدود 80 سال سن خودش یک کتاب تاريخ بود و چه خاطراتی از زمان رضا شاه و جنگهای قبیله ای که تعریف نمی کرد ( روحش شاد ) ، همچین که قدم داشت از یک متر تجاوز می کرد خواهرهام به فکر افتادند که ای بابا حالا کو تا این بره مدرسه ، آستین ها رو بالا زدند و ما رو با سواد کردند که این هم خودش داستانیه !!! القصه داشتن خواهرهای بزرگ در زمان طفولیت هم محاسنی داره هم معایبی از جمله این که طفل مذکور خیلی چیزها رو زودتر از زمان خودش یاد میگیره که باز این خودش معایبی داره و محاسنی ... خلاصه اینکه من کلی شعر و قصه هم از خواهرهام و مامانم یاد گرفتم از جمله " شهر قصه " ، که این شهر قصه شد بخش مهمی از زندگی من .اون موقعها خومو روزی هزار بار جای خاله سوسکه میذاشتم ( البته با دست و پاهای بلوری ) بعد هم که بیشتر عقلم رسید دیگه خودمو جای خاله سوسکه نذاشتم !! باور کنید با اینکه متنشو از حفظ هستم ولی هنوز هر وقت میبینمش انگار دفعه اولمه . عجب حکایت غریبیه ! و بعد از اونهم " شاپرک خانوم " که نوارش رو سالها پیش یک هفته امانت گرفتن و قراره آخر هفته پس بیارن!!! ( حتما میارن .. من 18 ساله که امیدوارم )
هنوز هم با اینکه دیگه بزرگ شدم عاشق قصه هستم مخصوصا قصه های عامیانه ، خیلی قشنگند هیچ وقت کهنه نمی شن. بعد از عمری گشتن تونستم برای مدت کوتاهی کتاب " افسانه های آذربایجان " به قلم زنده یاد صمد بهرنگی رو از یکی از بهترین دوستام قرض کنم و بخونم ...به نظر من بی نظیر بود .
عجیبه که قصه هایی که تو بچگی شنیدیم هیچ وقت از یادمون نمیره : نارنج و ترنج ، دختر شاه پریون ... ( شاید هم من حافظه قوی داشتم و دارم !! ببخشید شما ؟؟) همینطور ترانه های کودکانه ... می دونید چیه ؟ راستش دلم نمی خواد قصه ها و شعر های قدیمی که زبون به زبون گشتن و حالا دیگه تکرار نمی شن از یاد برن، برای همین من دارم هرچی شعر کودکانه که از اون موقع بلدم رو جمع آوری می کنم ، چه خوبه که هرکی می تونه کمکم کنه تا بلکه یک وبلاگ فقط به همین خاطر راه بیفته :" افسانه ها و قصه های عامیانه " ( حق وبلاگ محفوظ !!)
چقدر نوشتم ، خوب شد نمی دونستم چی بنویسم . بهر حال خوشحالم از اینکه تونستم شروع کنم .
تا روز دیگه و نوشته جدید خداحافظ.
غزل