نازي: پنجره را ببند و بيا تا بميريم عزيزم
من: نازي بيا !
نازي: ميخواي بگي تو عمق شب، يک سگ سياه هست، که فکر ميکنه و راز رنگ گلها رو مي دونه؟
من: نه، مي خوام برات قسم بخورم که اون پرندگان سفيد سروداي یه آدمند... نگاه کن!
نازي: يه سايه نشسته تو ساحل!
من: منتظر يه ابلاغه تا آدما را با يه سرود دسته جمعي دعوت کنه
نازي: غول انتزاع ست! آره؟
من: نه ديگه! پيامبر سنگي آوازه! نيگاش کن
نازي: اينقدا عرضه داشت که يه درشکه دست و پا کنه!
من: درشکه شو يه دايره مي کشه
نازي: اين معجزه شه؟
من: او کاشف هندسه است
نازي: آره نوه اش ميگه از مربع به تنگ اومده، حالا مي خواد چيکار کنه حيووني؟
من: بي شک به يه مستطيل فکر ميکنه
نازي: زنش ميگفت ذله شديماز دست درختا... راه مي رن و شاخ و برگشونو مي خوان!
من: خوب حق دارند، البته اون هم به اونا حق داره!
نازي: خوب بخره، وا! مگه تابوت قيمتش چنده؟
من: بوشو چيکار کنه پيرمرد؟... بايد که بوي تازه چوب بده يا نه؟
نازي: ديوونه است؟
من: شده، ميگن تو جشن تولدش ديوونه شده
نازي: نازي!!
من: شب، همه ميهمانان بزغاله ها را خوردند و رو به افقهاي دور دست آروغ کشيدند
و او هرچه فوت کرد شمع تولدش خاموش نشد که نشد
حتي با لگد هم کوباند رُوش، ولي افاقه نکرد !
نازي: واي چه حوصله اي دارند مردم!
من: کپرش سوخت و مهمانانش پا پتي پا به فرار گذاشتند
نازي: خوشا به حالش که ستاره ها را داره
من: رفته دادگاه و شکايت کرده که همه ستاره ها را دزديدند!
نازي: اينو تو يکي از مجلات خوندم، عاشقه؟
من: عاشق يه پيرزنه که عقيده داره دو دو تا پنشتا مي شه
نازي: واه! ... من سه تا شو شنيدم! فاميلشه؟
من: نه!... يه سنگه که لم داده و ظاهراً گريه مي کنه
نازي: ايشاالله پا به پاي هم پير بشن، خورد و خوراک چيکار ميکنن؟
من: سرما مي خورن!... مادرش کتابا رو مي ريزه تو يه پاتيل بزرگ و شام راه مي اندازه
نازي: مادرش سايه يک درخته؟
من: نه، يه آدمه که هميشه ميگه تو هم برو تو هم برو!
نازي: تيليت مي کنند کتابارا؟
من: نه، هورت ميکشن، سوپه ديگه!
نازي: چه گردني داره!...حالا حريف جوابشو نمي ده؟
من: حريف تو تقاطع چار جهت اصليه و داره يه نقشه مي کشه
نازي: برو بهش بگو که علاف نشه برو بش بگو!
من: گمونم کار زمين تموم باشه... از قرار معلوم چار قابيل خيره سر، چار هابيل بينوا رو کشتند و کول کردند و هر يکي از چهار جهت اصلي مقتولشو برده
نازي: اينجاش ديگه داستانه نه؟
من: نه!... شهود عيني ، ضمن پرواز بر فراز فجايع، وقايع را ديدند
نازي: ها!!!... داستان اون چار خط سرخ از لاله که در چار جهت اصلي روئيدن! ادامه ش نده!
من: شنيدي؟
نازي: آره، صداي باده! داره ما را ادامه مي ده! پنجره را ببند و از سگهايي برام بگو که سياهند... و در عمق شبها فکر مي کنند و راز رنگ گلها را مي دانند
من: آه نرگس طلائيم، بغلم کن که آسمون ديوونه است
نازي: آه نرگس طلائيم بغلم کن که زمين هم
من: .......................................
.....................و اين چنين شد که ،
پنجره را بستيم و در آن شب تابستاني
من و نازي با هم مرديم
و باد حتي
آه نرگس طلايي ما را
با خود به هيچ کجا نبرد.
...
برگرفته از کتاب من و نازي ( حسين پناهي )
روحش شاد و يادش گرامي.