::: شهر قصه :::  

 

 
 
 
 




Iranian Cancer Society Join Donate Help Guide Contact







 
 


 




 
 

Donnerstag, August 17, 2006

... سلطاني که خودش را نمي شناخت (2)

 
درباريان تعجب مي کنند... براي موفقيت وليعهد و به سلطنت رسيدنش، هرکدام از درباريان مدتها زحمت کشيده بودند و از جان خود گذشته و بارها مرگ را به چشم ديده بودند. چطور آنها را نمي شناخت؟؟ يکي از درباريان براي توجه ذهن شاه جديد اجازه صحبت مي خواهد و مي گويد: قربان... ما همان فداييان سابق هستيم. خاطر مبارکتان هست که پدرتان شما را در کاخ تحت نظر گرفته بود و از تماس با مردم منع کرده بود؛ بنده نامه هاي شما را مخفيانه و با هزار ترس و لرز مي بردم و به روزنامه نويسها مي دادم...
سلطان جديد کمي فکر مي کند و جواب مي دهد: چنين چيزي يادم نمي آيد... اينها را که مي گوييد کي اتفاق افتاده؟! من براي اولين بار است شماها را مي بينم...
ديگري مي گويد: قربان بنده را که حتماً بياد مي آوريد؟! من هز شب مخفيانه بحضورتان مي آمدم و براي عزل پدرتان به اتفاق نقشه مي کشيديم... و من در انجام اين مأموريت چندبار نزديک بود کشته شوم.
سلطان جديد جواب مي دهد: مثل اينکه شما ها خواب ديده ايد؟ اينها را که مي گوييد همه اش چرنديات و هذيان است، من از هيچکدام خبر ندارم...
درباريان هرکاري مي کنند نمي توانند خودشان را به سلطان جديد بشناسانند و مأيوس و سرخورده و پشيمان از کاري که کرده اند از دربار بيرون مي روند.
فرداي آن روز روزنامه نگاران بحضور مي رسند؛ سلطان جديد آنها را هم نمي شناسد، همه را با نگاه سردي از نظر مي گذراند و مي گويد: من شماها را تا بحال نديدم و نمي شناسم!
يکي از آنها جواب مي دهد: قربان چطور ممکن است حضرت سلطان، چاکر را فراموش فرموده باشند؟ شما به بنده مي فرموديد " برادر عزيزم" و هر وقت به خدمت مي رسيدم، دست به گردنم مي انداختيد و سر و رويم را مي بوسيديد. بيش از ده تا مقاله جهت تحريک مردم و موفقيت جنابعالي نوشتم و چيزي نمانده بود دادگاهي که به دستور پدرتان تشکيل شد، حکم اعدام مرا صادر کند. ما همه منتظر بوديم حضرتعالي که طرفدار آزادي هستيد به قدرت برسيد و دردها را دوا کنيد.
سلطان جديد که از حرفهاي روزنامه نگار حيرت کرده بود، مي پرسيد:
-کي طرفدار آزادي است؟ من؟
- بعله.... حضرتعالي...
- چه وقت من ادعاي آزادي طلبي کردم؟
- قربان تا چند روز قبل از اينکه به سلطنت برسيد، شعار شما آزادي طلبي بود.
- کجا من اين حرفها را زدم؟
- همه جا قربان...
سلطان جديد که آثار خستگي و ناراحتي در قيافه اش موج مي زد و نشان مي دهد از حرفهاي روزنامه نگاران عصباني و ناراحت است، شانه ها را بالا مي اندازد و مي گويد: هيچ يادم نمي آيد. حتماً شما مرا با کس ديگري اشتباه گرفته ايد!!
.
.
.
عده اي از روشنفکران و بزرگان مملکت سلطان را به گردش مي برند به اين اميد که شايد سلطان جديد از شدت خوشحالي عقلش را از دست داده و ديوانه شده. ممکن است با ديدن مناظر قبلي خاطرات گذشته را بخاطر بياورد... سلطان را از جلوي باتلاقها و خرابه هاي مملکت که قبلاً ديده و براي آنها دلسوزي کرده و اشک ريخته عبور مي دهند، اما سلطان کوچکترين اهميتي نمي دهد.
.
.
.
سلطان جديد شانه هايش را بالا مي اندازد: بخدا من اينجا ها را امروز براي اولين بار است که مي بينم، چقدر جاهاي کثيف و مزخرفي است.
اميد همه از سلطان جديد قطع مي شود و ديگر اميدي باقي نمي ماند که سلطان جديد کار خوبي براي ملتش انجام دهد... او هيچ چيز بياد نمي آورد و دوستان سابقش را نمي شناخت...
در اين ميان يکي از بزرگان قوم مي گويد: نکند سلطان جديد واقعاً حافظه اش را از دست داده، امتحان مي کنيم ببينيم خودش را مي شناسد؟؟
آينه اي که قاب طلايي دارد مي آورند و سلطان خودش را درآن تماشا مي کند ولي اين قيافه بنظر او ناآشنا و غريبه مي آيد!!! از اطرافيان مي پرسد: اين تصوير توي آينه کيست؟؟
جواب مي دهند: حضرت سلطان است. سلطان جديد انکار مي کند: نه من اين صورت را براي اولين بار است که مي بينم... اگر باور نداريد بياييد و نگاه کنيد ببينيد من هستم يا نه؟!
حضار توي آينه نگاه مي کنند و از تصويري که توي آينه مي بينند، غرق تعجب و حيرت مي شوند... به سلطان حق مي دهند که خودش را نشناسد؛ تصويري که توي آينه است دو تا گوش دراز و دو تا شاخ گاو، قيافه اي مثل ميمون پر از مو، چشمهاي برآمده و دماغ آن شبيه خوک و دهان آن همچون کرگدن.
حضار با وحشت خود را عقب مي کشند و از کاخ بيرون مي روند و گردهم جمع مي شوند تا چاره اي براي اين مشکل پيدا کنند.
يکي از پيران قوم مي گويد:
بيخود زحمت نکشيد... اين خاصيت بشر شير خام خورده است. وقتي کارش گير مي کند و به کمک شما احتياج دارد، عبد و عبيد و چاکر و فرمانبردار است و هزار وعده طلايي مي دهد، اما به محض اينکه بر خر مراد سوار شد چنان رفتار و گفتار و حتي قيافه اش عوض مي شود که دوست و همکار که سهل است، حتي خودش را هم نمي شناسد و بعضي ها خدا راهم بنده نيستند.
.
.
------------------------------------------------------
-"سلطاني که خودش را نمي شناخت" برگرفته از کتاب "خري که مدال گرفت" شاهکار "عزيز نسين" ترجمه "رضا همراه"
- بعضي از قسمتها کمي مختصر شده اند.
.
.
توجه:
خانمها و آقاياني که درآلمان و سوئد زندگي مي کنيد، به هيچ وجه ديدن نمايش " از ماهواره با عشق "به کارگرداني هوشنگ توزيع و با بازي بهروز وثوقي و هوشنگ توزيع را از دست ندهيد.
قرار است در شهرهاي هامبورگ وگوتمبرگ و استکهلم هم اجرا داشته باشند. بقيه شهرها هنوز مشخص نيست. من از تاريخ و زمان اجرا بي خبرم، اما دوستان مي توانند از فروشگاههاي ايراني کسب اطلاع نمايند.

________________________________________

 

 
 



دوستان




sooski
گلچين وبلاگهاي ايراني
خبرچين؛ خبرگزاری وبلاگ‌شهر هزار و یکشب

Persian Websites Directory ليست وبلاگهای به روز شده Listed on 
BlogShares
 View My Public Stats on MyBlogLog.com



 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.
 


Google
hits. online