قسمت اول
.
در زمانهاي قديم سرزميني بود که مردم آنجا زياد حرف مي زدند و کمتر عمل مي کردند. در اين مملکت هم مثل ساير کشورها يکنفر از سايرين قوي تر بود و هر طور دلش مي خواست امر و نهي مي کرد.
مردم اين سرزمين سلطان مستبد خود را دوست نداشتند، کارها و فشارهاي او بحدي خشن و بي رحمانه بود که حتي اطرافيان و درباريان هم از سلطان وحشت و نفرت داشتند .
اما وليعهد سلطان، درست برعکس پدرش بود. بهمان اندازه که سلطان تند خو و خشن و متکبر بود، وليعهد مهربان، آرام و خنده رو بود و ملتش را دوست داشت. به درد دلهاي مردم رسيدگي مي کرد... براي رفع مشکلات و ناراحتي هاي ملت شب و روز مي کوشيد؛ مخصوصاً به روزنامه نويسها خيلي علاقه داشت. هر وقت سلطان مزاحم روزنامه نويس ها مي شد، آنها دست به دامان وليعهد مي شدند. وليعهد به روزنامه نويسها مي گفت: شما روزنامه هايتان را چاپ کنيد... حرفهايتان را بزنيد، جواب پدرم با من... در کشوري که آزادي نباشد، دموکراسي نيست.
روزنامه نويسها هم مرتب از وليعهد در روزنامه ها تعريف و تمجيد مي کردند و در دلشان آرزو داشتند که هر چه زودتر سلطان کنار برود و تخت و تاج شاهي را به وليعهد واگذار کند.
عموم ملت هم از زن و مرد و بزرگ و کوچک، شب و روز براي رسيدن وليعهد به تاج و تخت دعا مي کردند.
وليعهد هم مردم را دوست داشت. هر وقت فرصتي پيدا مي کرد از کاخ پدرش خارج مي شد و به مهماني مردم مي رفت... وقتي خانه هاي خراب مردم را مي ديد، اشک مي ريخت و مي گفت: به محض اينکه کارها بدست من بيفتد، فوراً خانه هاي مردم را تعمير مي کنم، براي همه مردم خانه مي سازم...
مخصوصاً از ديدن باتلاقهاي کثيف در کوچه ها و معابر خيلي ناراحت مي شد، مي گفت: اگر اختيار اين کارها را به من بدهند، فوراً آب اين باتلاقها را براي آبياري مزارع مي برم و با خشک کردن باتلاقها فقر و مرض را از مملکت ريشه کن مي کنم...
کم کم هنرمندان و صنعتگران و تجار کشور و کارمندان ادارات، حتي مردم عادي و پيشه وران و کسبه ها از طرف داران وليعهد شدند و براي موفقيت و رسيدن او به سلطنت شروع به فعاليت کردند.
وقتي اين خبرها به گوش سلطان رسيد، خيلي ناراحت شد. ابتدا سعي کرد با پند و اندرز وليعهد جوانش را از ادامه اين کارها منصرف کند. قدغن کرد که حق ندارد با مردم بخصوص روزنامه نگارها تماس بگيرد و چون اين حرفها اثر نکرد او را در کاخ زنداني کرد... تعداد زيادي دخترهاي زيبا و رقاصه هاي هنرمند و همه گونه وسايل عيش و نوش در کاخ برايش مهيا ساخت تا وليعهد سرگرم شود و فکر ملت و تماس با روزنامه ها از سرش بيرون برود.
ولي وليعهد با اين تجملات گول پدرش را نمي خورد، چون درباريان هم از سلطان خوششان نمي آمد و طرفدار وليعهد بودند، از اين جهت نامه هاي وليعهد را مخفيانه به روزنامه نگاران مي رساندند و آنها هم کارهاي خلاف سلطان و مشکلات وليعهد را براي اطلاع عموم چاپ مي کردند...
بالاخره روز موعود فرا رسيد... مردمي که از ظلمها و بيدادگري سلطان به تنگ آمده بودند و شوريدند و با کمک و رهبري عده اي روشنفکران، سلطان را عزل کردند و وليعهد را بر تخت سلطنت نشاندند.
مردم از شادي و خوشحالي چند روز جشن گرفتند. بزرگان دربار که براي موفقيت وليعهد نقش بزرگي را به عهده داشتند، براي عرض تبريک به حضور سلطان جديد رفتند. سلطان جديد که در کسوت پادشاهي قيافه تکبر آميزي بخود گرفته بود و آثاري از مهرباني و رأفت دوران وليعهدي در صورت او ديده نمي شد، يک يک درباريان را از زير نظر مي گذراند و مي گويد: شما ها کي هستيد؟
.
.
.
-------------------------------
"سلطاني که خودش را نمي شناخت" برگرفته از کتاب "خري که مدال گرفت" شاهکار "عزيز نسين" ترجمه "رضا همراه"