خيلي دلم برات تنگ شده... مي دونم حتماً تو هم دلت براي ما تنگ شده، ديروز بيست سال شد که همديگرو نديديم، شوخي نيست، بيست سال!! نمي شه که دلت براي ما تنگ نشده باشه. حتي نوه هات رو نديدي، عروسي هيچ کدام از ما رو هم نديدي... البته شک ندارم که همه جا بودي و همه ما رو همين الآن هم مي بيني.
مي دونم که تو هم دلت مي خواست باز هم کنار هم مي نشستيم و برامون از هزار و يک در، حرف مي زدي... يادته که تو هميشه به من کمک مي کردي که کيک بپزم؟ يادته چقدر منو سينما مي بردي؟ يادته هيچوقت با من مثل يک بچه رفتار نمي کردي و هميشه براي همه ما ارزش ويژه اي قائل بودي؟ يادته چقدر کتاب برام مي خريدي؟ ... آره حتماً همه چيز رو يادته و هنوز هم دوست داري که با من کيک بپزي... هنوز هم دوست داري براي ما بهترينها رو تهيه کني... هنوز هم دوست داري باهم فيلم ببينيم... هنوز هم مي خواي که بهترين دوست ما باشي... ولي چه سود که راه خيلي دوره، خيلي دور...
نمي دونم، اما گاهي فکر مي کنم اگه تو اونقدر زود نرفته بودي خيلي چيزها تغيير مي کرد . حتماً وضع خيلي بهتر از الآن بود؛ اما هميشه اين رو مي دونم که اگه امروز زندگي خوبي دارم، از زحمتها و فداکاريهاي تو بوده.... اگه امروز ذهنم خالي از دورنگيها و دورغه، از اثرات دوستي با تو بوده... اگه کينه و نفرت رو نمي شناسم، بخاطر روح بزرگ تو بوده.
مي دوني، بيست ساله که حسرت گفتن کلمه " بابا" به دلم مونده... هنوز هم وقتي کسي باباش رو صدا مي کنه، تمام قلبم مي لرزه و فشرده مي شه. بغض مي کنم مثل بجه اي که دلش بخواد حتي براي يک ثانيه تو آغوش گرم پدرش باشه...
بابا همه اينها رو گفتم که بدوني بيست ساله که دلم برات تنگه... بدوني هيچ چيزي نمي تونه از عشق من به تو کم کنه... بابايي دوست دارم.