
تا حالا از نزديک ديده بوديدش؟ تا حالا براتون حرف زده بود؟ خندونده بودتون؟؟؟ تا حالا برق چشمهاش رو ديده بوديد؟ تا حالا براتون با اون صبرو حوصله وصف نشدنيش از قديمها و از خاطراتش گفته بود؟؟ تا حالا تو لحظه هاي سخت دلداريتون داده بود؟؟ ديده بوديد وقتي که درد مي کشيد، بازهم مي خنديد؟ ديده بوديد که چه پسرهاي خوبي تربيت کرده بود؟؟؟ اگه ديده بوديد که مي دونيد من چي مي گم... اگه نه که، وقتي تلخک شده بود حتماً ديده بوديد...آره، درسته، حسين کسبيان رو مي گم که اونهم از بين ما رفت... حسرت به دل موندم که چرا آخرين باري که ايران بودم نشد ببينمش. مي دونم که کيارش و کيوان اينجا رو نمي خونن، اما بازهم از همينجا به کيارش گلم و کيوان نازنينم و مادر بهتر از برگ گلشون تسليت مي گم. خودشون مي دونن که شريک غمشون هستم و من موندم يک دنيا بهت و بغض و حسرت...
.
.