از کودکي عاشق شنيدن قصه بودم و مسلماً از ديد هر کودکي، مادرش بهترين قصه گوي دنياست و داستانهايش بهترين داستانهاي دنيا. مادر بزرگم سواد نداشت اما شاهنامه و حافظ رو کامل از حفظ بود و چه زيبا هم تعريف مي کرد... لحظه شماري مي کردم که از شيراز بياد و برام شاهنامه تعريف کنه؛ کلي هم قصه هاي عاميانه بلد بود. روحش شاد... مادرم هم هميشه برام قصه مي گفت. اگه صد بار هم يک قصه رو تعريف مي کرد، انگار دفعة اولي هست که مي شنوم. اما هر چي بزرگتر شدم، ديگه کمتر کسي برام قصه مي گفت و يا اصلاً نگفت. دورخواني هايي که در تئاتر انجام مي داديم، حکم همون قصه گفتن رو برام داشت. سعي مي کردم توي دورخواني هاي گروه هاي ديگه هم شرکت کنم.
اينجا بعضي از رمانها رو بصورت شنيداري عرضه مي کنن که متأسفانه زبان من هنوز به اون خوبي نيست که بتونم ازشون لذت ببرم.
اما هميشه مي گن هر چيزي رو از ته دلت بخواي بهش مي رسي و من رسيدم... نه يک بار، نه ده بار بلکه بارها و بارها اين
داستانهاي زيبا رو با صداي گرم و دلنشين
راوي حکايت باقي گوش کردم و هر دفعه همون شوق کودکي و لذت سر گذاشتن بر زانوي مادرم و شنيدن داستانهايش در من زنده شده. داستانها ديگر همان داستانها نيستند، اما رواياتي هستند که جاودانه خواهند ماند. هر دفعه که دلتنگم حداقل يکي از اين داستانها رو گوش مي دم. امشب براي چندمين مرتبه
کل آرشيو رو گوش دادم و پرم از لذت و آرامش.
دلم مي خواست که شما رو هم تو اين لذت شريک کنم.
راوي نازنينم، نفست گرم و تنت سلامت که شوق و لذت کودکيم را به من باز گرداندي.