عشرت السلطنه که در اينجا به اختصار عشرت خواهمش خواند، صدالبته براي ايجاد صميميت، زنيست فرهيخته از طبقه اطباء که گوشه چشمي هم بدنياي هنر دارد و با لبخند محوي که کنج لبانش نشسته و به ما القا مي کند که : "خودم را عشق است و بس"، موناليزاي فلک زده را به يادم مي آورد که مي گريد و مي گويد:" به تمام مقدسات عالم قسم، اگر من لبخند بزنم!"
باري، نمي دانم چه شد که پاي عشرت به تئاتر ما باز شد؛ در حاليکه دو ماه از شروع تمرينات گذشته بود و بالطبع هم نقش و متن هر کس مشخص. رگينا هم با توجه به آن
رگ خاورميانه اي اش، از گوشه و کنار متنهاي آن شاعر مرحوم که خدايش بيامرزاد، جملاتي را پيدا کرده و به عشرت خانوم عطا فرمود... اما هنوز نتوانسته است به عشرت هنرمند بفهماند که اين يک اجراي آهنين و رباط گونه از اين اثر بي نظير نيست و آهنين بودن دليل بر آوانگارد بودن هم نيست...
عشرت که همواره از کمي نقشش گلايه دارد، با موهايي افشان که کشي صورتي که تنها به دو تار از آن همه مو بند است و گاه گاه خودي مي نمايد، با مشتهاي گره کرده و قدمهايي که صداي کشش آن بر زمين مو بر اندام تماشاچيان بي نوا راست مي کند، به جلوي صحنه آمده و عاري از هر احساسي، از زيبايها و لطافت طبيعت سخن مي گويد. مانده ام در عجب که زير آن کاپشن عظيم با آن کلاه اسکيمويي چه پنهان کرده که حتي در اجراها نيز آن را از تن به در نمي آورد... البته ديري نخواهد پاييد که کشفش کنم. چرا که اجراي اصلي و نهايي نزديک است و لباسها را رگيناي بخت بر گشته تعيين خواهد کرد. رگينا در عمر کار هنريش به خواب هم نمي ديد که چنين گروه رويايي را ترتيب دهد: عشرت، مصيبت( همان مُصي)، شورين ، غزل، لودي و ....
نگران نباشيد، اگر کشف کردم شما هم بي بهره نخواهيد ماند. البته اگر براي اجرا بيايد. مي دانيد چرا، چون دقيقا يک ماه قبل از اجراي مهمي که داشتيم ناگهان غيبش زد و به همه بي خبر از احوالاتش. آخر داشت با يک آقاي آلماني ازدواج مي کرد. عکس آن مرد فداکار را ديده ام، شيشه عينکش خيلي کلفت بود!
بهرحال براي آن اجرا که در هفته اول بهمن بود نيامد تا ناگاه هفته گذشته همه ما را با ورود خود با سالن بهت زده نمود. البته دورغ چرا، من در آن لحظه فرخنده،
در منزل و در حالت تلخي بسر مي بردم و سعادت نصيبم نشد تا چنين ورود با شکوهي را ببينم. اما چهره هاي بقيه دوستان که هنوز از آن شوک به حالت اول بر نگشته، گوياي همه ماجراست.
دردسرتان ندهم، در غيبت کبري عشرت، نازنين دختري جايگزين او شد و ديگر مو بر تن هيچ احدي از هيچ صدايي بجز صداي مصيبت ( مُصي) راست نگشت.
عشرت جان بدون هيچ توضيحي برگشت و رگينا هم بدون هيچ پرسشي باز هم تن آن مرحوم را در قبر لرزاند و جملاتي را به عاريت گرفت و به عشرت بخشيد.
به گمانم خودم بايد دنبال آن رگ خاورميانه اي رگينا بگردم و از بيخ و بن قطعش کنم. انسان به اين نجيبي هم نوبره والله، اونهم از نوع ژرمن.
داستان به اينجا ختم نشد ... عشرتک مدعي نقش گذشته خود هم بود تا چون خورشيدي با زلفاني پريشان در دنياي هنر بتابد و آن را زير و رو کند، شايد جاني تازه به آن ببخشد... اما بر اثر فداکاريها و جانفشاني هاي بقيه اعضاي گروه، اين خيانت به عالم هنر، خنثي گرديد
.
حالا اين همه گفتم که بگويم: عشي جان، استانيسلاوسکي* هم اگر با ما بود، همپاي بقيه تمرين مي کرد و پايش را روي پايش نمي انداخت و نمي گفت: Ich hab keine Lust ( همان حوصله ندارم خودمان) و بي خبر هم غيبش نمي زد.
.
در اسرع وقت در نتيجه کشفم با شما سهيم خواهم شد.
.
.
* خدا مرا بابت اين مقايسه ببخشايد.