از اين بهتر ديگه براي پست جديد نوشتن وقت پيدا نمي شه... چهار تا آدم گردن کلفت دارن تو خونه کابل و سيم کشي مي کنن و هي از اين وسط خونه ما داد مي زنن که همکارشون تو طبقه بالا بشنوه! از بس هر کدوم از ساکنان اين ساختمون يک رنگ و يک شکل ديش گذاشتن، شرکتي که صاحب اين خونه ها هستش، تصميم گرفته يک ديش مرکزي نصب کنه. هات برد و آسترا و ترک ست و ... تا بقيه ديشها برداشته بشه. اما من گفتم ابدا! امکان نداره ما ديشمون رو برداريم. ( واي اين يکي ديگه کي بود الآن اومد تو خونه؟! چقدر گنده بود) خلاصه گفتم به جان شريفتون دلم براي آقاي صوراسرافيل تنگ شده، چند ساله نديدمش... يا اون طرفي هم ديش بگذاريد يا از خير ديش ما بگذريد... حالا ببينيم چي مي شه.
بگذريم، راجع به اجراي تئاترمون چيزي ننوشته بودم اما فعلا مي تونيد
اينجا رو دنبال کنيد تا برسيم به اجرا.
اما از همين
اينجا بود که من با يک
نويسنده آشنا شدم و از همين ا
ينجا هم کتابش رو کادو گرفتم.
مرجان ساتراپي نويسنده مورد نظر که دوران کودکي و نوجوونيش رو در ايران گذرونده، تفاوت سني کمي با من داره و از اين رو اون چه رو که در
کتاب پرسپوليس آورده، کاملا حس مي کنم. اين کتاب بصورت کميک استريپ هستش با تصاوير سياه و سفيد...

متاسفانه هنوز به فارسي ترجمه نشده و به زبانهاي فرانسه و آلماني و انگليسي در دسترسه.
حس عجيبي از خوندن اين کتاب به من دست داد؛ با اين کتاب گريه کردم و خنديدم. تمام روزهاي سياهي که پشت سر گذاشته بوديم، چه در انقلاب، چه در جنگ، مدرسه و خيابان و ... همه از جلوي چشمم رژه رفتن و دوباره فکر منو به اين مسئله معطوف کرد که بيشتر رفتارها و نگرانيها و ترسهاي امروز بصورت عميقي ريشه در دوران بلوغي دارد که به بدترين نحو ممکن سپري شد.
البته چون من طبق معمول يک چند سالي عقب هستم، شايد بيشتر شما ها اين کتاب رو خونده باشيد.
در شرايط موجود ( کابل و سيم کشي) بيشتر از اين نمي تونم توضيح بدم ... ولي مفصل درباره اش خواهم نوشت.
.
.
جوابيه:
آره، الآن مجبور بودم بنويسم.