
يک کم دير جنبيده بودم، الآن بايد با قاشق منو از رو آسفالت جمع مي کرديد و مهربون همسر رو دلداري مي داديد که: اي بابا همچين اتفاق مهمي هم نيفتاده، فقط زودتر بايد خسارت ماشينت رو بگيري که اونهم از دستت نره!!!
فکرش رو بکنيد که اونوقت بايد رو کيک تولدم، فردا شب عکس اين آقا رو مي کشيديم:
.
.
.
.
.
.
يک سريالي مي داد، عزرائيلش خوب چيزي بود؛ حداقل شب تولدي اون ميومد ما رو مي برد، اشکالي نداشت.
.
.
5 روز بعد نوشت:
.
اول از همه دوستان نازنينم که همدلي کردن و يا تبريک گفتن، واقعا ممنون. براي من غريب و غربت زده، هر کلمه از شما مثل يک شمش بزرگ طلا مي مونه.
دوم اينکه اتفاق خاصي نيفتاده بود، فقط يک تريلي 18 چرخ محترم نزديک بود من رو تبديل به يک نقاشي کاملا واقعي روي آسفالت کنه ولي نتونست و من زرنگتر بودم و الآن هم گوش شيطون کر، چشمش کور و يا برعکس، متأسفانه يا خوشبختانه صحيح و سالم در خدمتتون هستم.