چند روزيست بي وقفه که اين قسمت از کتاب " کوري" نوشته ژوزه ساراماگو (ترجمه اسدالله امرايي) در ذهنم رژه مي رود:
...
دختري که عينک تيره داشت گفت:" ترس آدم را کور مي کند، حرف از اين راست تر نشنيده ام، ما همان لحظه اي که کور شديم، کور بوديم، ترس ما را کور کرده و همين ترس ما را کور نگه مي دارد."
دکتر پرسيد:" اين که حرف مي زند، کيست؟؟
صدايي جواب داد:" يک کور، اينجا که غير از کور کسي نيست."
پيرمرد با چشم بند سياه پرسيد:" چند تا کور لازم است تا کوري همگاني تکميل شود؟"
هيچکس نمي توانست جواب درستي بدهد. دختر با عينک تيره از او خواست که راديو روشن کند، شايد اخبار پخش کنند. اخبار را بعداً مي گويند، کمي موسيقي گوش دادند. .
در همين لحظه چند تا کور دم در بخش آمدند و يکي از آنها گفت:" حيف شد کاش يک گيتار مي آورديم."
اخبار چندان اميدوار کننده نبود، بازار شايعات داغ بود و از تشکيل دولت وحدت و نجات ملي سخن مي گفتند که اقدامي لازم است.