::: شهر قصه :::  

 

 
 
 
 




Iranian Cancer Society Join Donate Help Guide Contact







 
 


 




 
 

Montag, August 09, 2004

حسين پناهي، يادت بخير

 
خبر مرگ حسين پناهي اونقدر شوکه ام کرد که هنوز باور ندارم رفته. يعني به همين سادگي؟؟؟؟
....
....

خاطره پيامبر سنگي در شبي که من و نازي با هم مرديم

نازي: پنجره را ببند و بيا تا بميريم عزيزم
من: نازي بيا !
نازي: ميخواي بگي تو عمق شب، يک سگ سياه هست، که فکر ميکنه و راز رنگ گلها رو مي دونه؟
من: نه، مي خوام برات قسم بخورم که اون پرندگان سفيد سروداي یه آدمند... نگاه کن!
نازي: يه سايه نشسته تو ساحل!
من: منتظر يه ابلاغه تا آدما را با يه سرود دسته جمعي دعوت کنه
نازي: غول انتزاع ست! آره؟
من: نه ديگه! پيامبر سنگي آوازه! نيگاش کن
نازي: اينقدا عرضه داشت که يه درشکه دست و پا کنه!
من: درشکه شو يه دايره مي کشه
نازي: اين معجزه شه؟
من: او کاشف هندسه است
نازي: آره نوه اش ميگه از مربع به تنگ اومده، حالا مي خواد چيکار کنه حيووني؟
من: بي شک به يه مستطيل فکر ميکنه
نازي: زنش ميگفت ذله شديماز دست درختا... راه مي رن و شاخ و برگشونو مي خوان!
من: خوب حق دارند، البته اون هم به اونا حق داره!
نازي: خوب بخره، وا! مگه تابوت قيمتش چنده؟
من: بوشو چيکار کنه پيرمرد؟... بايد که بوي تازه چوب بده يا نه؟
نازي: ديوونه است؟
من: شده، ميگن تو جشن تولدش ديوونه شده
نازي: نازي!!
من: شب، همه ميهمانان بزغاله ها را خوردند و رو به افقهاي دور دست آروغ کشيدند
و او هرچه فوت کرد شمع تولدش خاموش نشد که نشد
حتي با لگد هم کوباند رُوش، ولي افاقه نکرد !
نازي: واي چه حوصله اي دارند مردم!
من: کپرش سوخت و مهمانانش پا پتي پا به فرار گذاشتند
نازي: خوشا به حالش که ستاره ها را داره
من: رفته دادگاه و شکايت کرده که همه ستاره ها را دزديدند!
نازي: اينو تو يکي از مجلات خوندم، عاشقه؟
من: عاشق يه پيرزنه که عقيده داره دو دو تا پنشتا مي شه
نازي: واه! ... من سه تا شو شنيدم! فاميلشه؟
من: نه!... يه سنگه که لم داده و ظاهراً گريه مي کنه
نازي: ايشاالله پا به پاي هم پير بشن، خورد و خوراک چيکار ميکنن؟
من: سرما مي خورن!... مادرش کتابا رو مي ريزه تو يه پاتيل بزرگ و شام راه مي اندازه
نازي: مادرش سايه يک درخته؟
من: نه، يه آدمه که هميشه ميگه تو هم برو تو هم برو!
نازي: تيليت مي کنند کتابارا؟
من: نه، هورت ميکشن، سوپه ديگه!
نازي: چه گردني داره!...حالا حريف جوابشو نمي ده؟
من: حريف تو تقاطع چار جهت اصليه و داره يه نقشه مي کشه
نازي: برو بهش بگو که علاف نشه برو بش بگو!
من: گمونم کار زمين تموم باشه... از قرار معلوم چار قابيل خيره سر، چار هابيل بينوا رو کشتند و کول کردند و هر يکي از چهار جهت اصلي مقتولشو برده
نازي: اينجاش ديگه داستانه نه؟
من: نه!... شهود عيني ، ضمن پرواز بر فراز فجايع، وقايع را ديدند
نازي: ها!!!... داستان اون چار خط سرخ از لاله که در چار جهت اصلي روئيدن! ادامه ش نده!
من: شنيدي؟
نازي: آره، صداي باده! داره ما را ادامه مي ده! پنجره را ببند و از سگهايي برام بگو که سياهند... و در عمق شبها فکر مي کنند و راز رنگ گلها را مي دانند
من: آه نرگس طلائيم، بغلم کن که آسمون ديوونه است
نازي: آه نرگس طلائيم بغلم کن که زمين هم
من: .......................................
.....................و اين چنين شد که ،
پنجره را بستيم و در آن شب تابستاني
من و نازي با هم مرديم
و باد حتي
آه نرگس طلايي ما را
با خود به هيچ کجا نبرد.
...

برگرفته از کتاب من و نازي ( حسين پناهي )

روحش شاد و يادش گرامي.

________________________________________

 

 
 



دوستان




sooski
گلچين وبلاگهاي ايراني
خبرچين؛ خبرگزاری وبلاگ‌شهر هزار و یکشب

Persian Websites Directory ليست وبلاگهای به روز شده Listed on 
BlogShares
 View My Public Stats on MyBlogLog.com



 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.
 


Google
hits. online