سلام،
امروز وارد نوزدهمين سالي شدم که پدرم رو براي هميشه از دست دادم. باورم نميشه 19 سال گذشت، مثل برق و باد. انگار همين ديروز بود که مريض شد و تن خسته و رنجورش رو از اين بيمارستان به اون بيمارستان، از اين کشور به اون کشور مي کشوند. 19 سال مثل يک چشم بهم زدن. بهرحال همه يک روزي مي رن ولي کاشکي مريضي و درد براي هيچکس نباشه. از خونه قديم ما هيچ اثري نمونده؛ بازسازيش کردن اونهم خيلي زشت. اگه مجبور نبودم هيچ وقت از جلوش رد نمي شدم که خاطره سنگهاي مرمر يشمي ديوارهاش با اون ديوارهاي صورتي احمقانه قاطي بشه.
راستش زياد حال نوشتن ندارم اما اين شعرگونه رو براي پدرم، خونمون که الآن هيچکدومشون رو ندارم گفتم؛ جديد نيست و کلي ايراد داره ولي خوب حرف دل منه ديگه چکارش مي شه کرد؟!!
خانه
اينجا گور خانه من است / خانه اي سرد و تهي
خالي از عاطفه ها / خالي از مهر و وفا
دورترها، خنده از هر طرفش پيدا بود/ رونقش زنگ صداي ما بود
"قصه خانه ما، قصه اي زيبا بود"
هر طرف آغوش مادر باز بود/عشق با دست پدر دمساز بود
زندگي زيبا بود
"قصه خانه ما، قصه اي زيبا بود"
شبي از بخت بد اين خانه /خانه منزلگه غارتگر جان شد و رباينده عشق
او نمي دانست قصه خانه ما ، قصه اي زيبا است!
و من آنگه ديدم که چگونه پدرم در خود شد
آنزمان فهميدم آن سياهي که در آن سايه نشسته است که بود؟!!
بعد از آن بود که مادر دانه مي کاشت ز عشق، قصه مي گفت از مهر پدر
"قصه خانه ما، قصه اي زيبا بود"
چندي است گذشته است از اين قصه دور و دراز ،
قصه اش در دل من جا دارد؛
لیک افسوس دگر، خانه ام برپا نيست و من امروز انديشه کنان که عجب
"قصه خانه ما، قصه اي زيبا بود !"
(سروده شده در 19/12/1374)
تندرست باشيد.
تا روز ديگر و نوشته اي جديد خداحافظ.