سلام ،
منهم به جماعت بلاگر اضافه شدم ،عجب دنیاییه ! حالا بعضی ها کارشون بیشتر میشه و یک نظری هم از مهربونی به صفحه این حقیر میندازن و بعضی ها هم از سر نامهربونی هیج نگاهی نمیندازن . اما اشکالی نداره . مهم اینه که من اومدم .( صبر کنید اول برای خودم یک کارت تبریک بفرستم ...)
راستش اون قدیمها نمی دونم چرا اصلا دلم با بلاگرها صاف نمي شد ولي بعد دیدم انصافا عجب وبلاگهای حسابی پيدا میشه و این رو مدیون کسی نیستم جز همسرم .
منهم مثل خیلی ها از ایران دورم ، دو سالی ميشه . منهم وحشتناک دلتنگم ولی خدا رو صد هزار بار شکر که همسر بی نظیری دارم .
خوب بگذریم ، حالا چرا شهر قصه ؟ وقتي هنوز قد من از یک متر تجاوز نکرده بود با قصه های مادر بزرگ خدابیامرزم شب و روز می گذروندم ، سواد نداشت ولی شاهنامه و حافظ و قرآن رو تقریبا از حفظ بود... کلی هم قصه های عامیانه بلد بود و با حدود 80 سال سن خودش یک کتاب تاريخ بود و چه خاطراتی از زمان رضا شاه و جنگهای قبیله ای که تعریف نمی کرد ( روحش شاد ) ، همچین که قدم داشت از یک متر تجاوز می کرد خواهرهام به فکر افتادند که ای بابا حالا کو تا این بره مدرسه ، آستین ها رو بالا زدند و ما رو با سواد کردند که این هم خودش داستانیه !!! القصه داشتن خواهرهای بزرگ در زمان طفولیت هم محاسنی داره هم معایبی از جمله این که طفل مذکور خیلی چیزها رو زودتر از زمان خودش یاد میگیره که باز این خودش معایبی داره و محاسنی ... خلاصه اینکه من کلی شعر و قصه هم از خواهرهام و مامانم یاد گرفتم از جمله " شهر قصه " ، که این شهر قصه شد بخش مهمی از زندگی من .اون موقعها خومو روزی هزار بار جای خاله سوسکه میذاشتم ( البته با دست و پاهای بلوری ) بعد هم که بیشتر عقلم رسید دیگه خودمو جای خاله سوسکه نذاشتم !! باور کنید با اینکه متنشو از حفظ هستم ولی هنوز هر وقت میبینمش انگار دفعه اولمه . عجب حکایت غریبیه ! و بعد از اونهم " شاپرک خانوم " که نوارش رو سالها پیش یک هفته امانت گرفتن و قراره آخر هفته پس بیارن!!! ( حتما میارن .. من 18 ساله که امیدوارم )
هنوز هم با اینکه دیگه بزرگ شدم عاشق قصه هستم مخصوصا قصه های عامیانه ، خیلی قشنگند هیچ وقت کهنه نمی شن. بعد از عمری گشتن تونستم برای مدت کوتاهی کتاب " افسانه های آذربایجان " به قلم زنده یاد صمد بهرنگی رو از یکی از بهترین دوستام قرض کنم و بخونم ...به نظر من بی نظیر بود .
عجیبه که قصه هایی که تو بچگی شنیدیم هیچ وقت از یادمون نمیره : نارنج و ترنج ، دختر شاه پریون ... ( شاید هم من حافظه قوی داشتم و دارم !! ببخشید شما ؟؟) همینطور ترانه های کودکانه ... می دونید چیه ؟ راستش دلم نمی خواد قصه ها و شعر های قدیمی که زبون به زبون گشتن و حالا دیگه تکرار نمی شن از یاد برن، برای همین من دارم هرچی شعر کودکانه که از اون موقع بلدم رو جمع آوری می کنم ، چه خوبه که هرکی می تونه کمکم کنه تا بلکه یک وبلاگ فقط به همین خاطر راه بیفته :" افسانه ها و قصه های عامیانه " ( حق وبلاگ محفوظ !!)
چقدر نوشتم ، خوب شد نمی دونستم چی بنویسم . بهر حال خوشحالم از اینکه تونستم شروع کنم .
تا روز دیگه و نوشته جدید خداحافظ.
غزل