::: شهر قصه :::  

 

 
 
 
 




Iranian Cancer Society Join Donate Help Guide Contact







 
 


   
 

Montag, Juli 25, 2005

... عمل جراحي!!!!

 
............................ ....................... عکاس باشي: شخص بنده

.
.
.
.
.
.
.
.

________________________________________

Dienstag, Juli 19, 2005

... کي باور مي کنه که تقلبي باشه؟؟؟؟

 
.............................................. عکس ازiranian.com
.
مي گويند اين عکسها تقلبي است!!!! من که باور نمي کنم؛ اما اگر تقلبيست يک خواهش کوچيک از سازنده اين عکسها دارم:
گفتم چون شما تو حرفه تون خيلي وارديد و تو ساختن قيافه و حالتهاي مختلف رو دست خدا زديد! اگه مي شه من يکي از عکسهام رو بفرستم و يک تغييرات خيلي کم روش عنايت بفرماييد تا از اين به بعد در صورت لزوم اون عکس رو براي ديگران بفرستم...
و اما تغييرات جزئي:
1- کم کردن وزن به ميزان 10 کيلوگرم.
2- بلند کردن قد حدود 10 سانتي متر.
3- برجسته کردن لبها و گونه.( البته گونه هام خودش يک کم برجسته هستند)
4- پرپشت تر کردن موها و مجعد کردن آن.( خواهش مي کنم فر ريز نزنيدها)
5- تعويض لباسها با لباسهاي مارک دار آنچناني ( از لباسهاي کلوين کلاين زياد خوشم نمياد!!)
6- مونتاژ کردن يک عدد ماشين بي- ام- و در پشت سر ( ترجيحا کروک)
7- هرچيز زيباي ديگه اي که به ذهنتون مياد.
( حالا که اينها رو رديف کردم، يکهو به فکرم رسيد که من اينهمه ايراد دارم؟؟؟ بيچاره مهربان همسر!!! نه بابا اينقدرها هم بد نيستم، ولي فکر کردم اگه اينجوري باشه، خيلي بهترم!!!!!!!)
.
.
هرجور فکر مي کنم، خيلي بي شرمي مي خواد که آدم بتونه بگه اين عکس ها تقلبيه... "اي والله" رو بايد به زننده اين حرف زد که چنين شهامتي داره و يک عدد سنگ پاي قزوين با قاب حلبي بايد به عنوان مدال به ايشون اهدا بشه... بابا اينها مردم رو چي فرض مي کنن؟؟؟
.
.
پي و پس و پا و ...نوشت:

________________________________________

Sonntag, Juli 17, 2005

... شهادت شمع

 




قطره
....... قطره
............... مردن
و شب ِ جمع را به سحر آوردن
.
مردن
...... با
......... لبخند
و پايان بخشيدن
به دودِ ترديدي تاريخي:
بودن
...... يا
........ نبودن.
.
(سیاوش کسرايي،1/2/1360 )
.

________________________________________

Samstag, Juli 16, 2005

... تولد کوزه خانوم و کودکيها

 

تولد کوزه نازنينم منو برد به دوران ناب کودکي... وقتي که با هم همسايه بوديم و اين دو تا خواهر ناز با اون موهاي مشکي صاف و با دو چشمهاي درشتشون ميومدن خونه ما و کلي بلبل زبوني مي کردن. من و خواهرهام عاشقونه دوسشون داشتيم. کعبه و پانته آ براي ما نمونه دو بچه با تربيتي در سطح عالي بودن... روزي که داشتن از پيش ما مي رفتن رو هرگز فراموش نمي کنم، چه روز بدي بود و بعد از اون ديگه ازشون بي خبر بودم...
خدا پدر اورکات رو بيامرزه... يک روز آلبوم عکسهاي بچگيم رو گذاشته بودم جلوم و دنبال تمام دوستهاي اون دوران مي گشتم، وقتي پروفايل کعبه رو تو اورکات ديدم نزديک بود از خوشحالي غش کنم و بهتر از اون اين بود که ديدم براي خودش خانومي شده و ميشه حسابي بهش افتخار کرد. وقتي به مامان و خواهرهام خبر دادم اونها هم کلي ذوق کردن. طفلي بابام که خيلي دوسشون داشت، ديگه نبود تا اين خبر خوش رو بهش بدم.
يادش بخير، دوران کودکي چه عالمي داشت، بدون دغدغه و فارغ از هر جنجال و ناراحتي . اون زمونها اينقدر ذهنها آشفته و بهم ريخته نبود، پدرها و مادرهامون آرامش بيشتري داشتند، نيم بيشتر جامعه زير خط فقر زندگي نمي کردند. اون وقتها زندگي، بيشتر شبيه زندگي بود...
.
.
.
........ کعبه جونم تولدت هزار بار مبارک عزيزم.
.
نکته : اين haloscan نمي دونم چش شده؟؟؟ يا کار نمي کنه يا بعضي از کامنتها رو خودبخود پاک مي کنه!!! پست جديد رو که فرستادم کامنتهاي آخر پست قبل رو پاک کرد!!!

________________________________________

Freitag, Juli 15, 2005

... ترانه هاي کودکان

 
.............................................................. تصويرگر: کريم نصر
.
.
مانده ام با اين ترانه هاي کودکانم چه کنم؟؟؟ کلي التماس و خواهش کردم که ترا خدا اگه کسي شعري و ترانه اي براي کودکان از دهه پنجاه و قبل از آن ( حالا جديد تر هم بود اشکال نداره ها) يادشه برام بنويسه، اما خبري نشد و تنها چند کامنت داشتم که ما يک سري بلديم، مي خواي برات بفرستيم؟؟؟ خوب آره قربونتون برم، اينکه ديگه پرسيدن نداره!!! دست بوستون هم هستم.
من جمع آوري اين اشعار رو فقط براي اين انجام مي دم که اين شعرهاي قشنگ و خاطره انگيز براي بچه هاي ما هم بمونه و يا شايد لحظاتي ما را از اين دنياي پر درد و رنج کنوني دور کنه و به گذشته هايي ناب ببره؛ هيچ چشمداشت مادي به اون ندارم و نمي خوام دنياي کودکي رو با اينجور مسايل، آلوده کنم.
.
خودم هنوز حدود 20-30 تا شعر ديگه دارم که به مرور زمان خواهم نوشت، ولي شما هم اگه چيزي يادتون مياد بگيد تا اضافه کنم.
از خير داستنهاي کوکان که قبلا گفته بودم، فعلا گذشتم ولي خواهش مي کنم اگه کسي داستان نارنج و ترنج رو يادشه، کامل برام بنويسه...ممنون مي شم.
.
يک جمله التماسي، اعلاميه اي:
خانومها و آقايان محترم، لطفا ياري فرماييد و اشعار به ياد مانده از دوران کودکيتان را براي درج در وبلاگ ترانه هاي کودکان، ارسال نماييد. در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست!!! خدا برکت... سلطان غم، مادر... هرگز نميرمادر... نسيه نمي دهيم، حتي به شما دوست عزيز...يا ضامن آهو... بيمه ابوالفضل... آواره ترينم...

________________________________________

Mittwoch, Juli 13, 2005

آزادي مستند سازان ايراني

 
عکس از وبلاگ "برای آز‌ادي فرشيد و كوروش "
.
.
.
خوب بالاخره به سلامتي مستند سازان ايراني آزاد شدند و به خانه و کاشانه خود برگشتند.
خدا رو هزار بار شکر.
شرح کامل ماجرا رو در وبلاگ " برای آز‌ادي فرشيد و كوروش " بخوانيد.

________________________________________

Montag, Juli 11, 2005

حرفهايي که در قلبم جا مانده بود.

 
نوشي تنها يک نمونه از هزاران زني است که در منجلاب قانوني انسان ستيز دست و پا مي زند. بارها پيش خودم آرزو کردم که اي کاش نوشي سرگرم کامل کردن کتابش بود و تمام اينها در داستاني بنام نوشي و جوجه هايش اتفاق مي افتاد. هنوز هم مي خواهم همين فکر را در سر داشته باشم... از تحملم خارج است.
راستي پدران و مادران محترم که شرايطي مشابه داريد، آيا تا بحال به اين موضوع انديشيده ايد که بر سر اين جوجه ها و هزاران جوجه مشابه ديگر چه خواهد آمد؟؟؟ اينان نسل فرداي ما خواهند بود! انسانهايي شکننده و آسيب پذير. در بهترين حالت اينکه به راههاي خلاف کشيده نشوند و يا از الگوهاي رفتاري پدر و مادر گرته برداري نکنند.
بخوبي حال نوشي را درک مي کنم و خواهان آرامش او و جوجه هايش هستم و تحت شرايطي این عمل پدر جوجه ها را ناپسند مي دانم.
.
اما صحبت امروز من نه به سوي پدر جوجه ها و نه به سوي نوشي است. روي صحبت من، همه ما هستيم که عملي شتاب زده را در کمتر از يک ماه، دوباره تکرار کرديم.( قصد توهين به هيچکس را ندارم و تنها درددلي است که در قلبم جا مانده است.)
در روزهاي گذشته بر اثر خشم و حيرت و ترس، آنچنان بر سرهم کوفتيم و فرياد زديم که هنوز هم اثرات آن باقيست ؛ آنچنان بغض و خشم، قلبمان را لبريز کرده بود که دوست و دشمن خود را نمي شناختيم و هدف اصليمان را هزاران بار زير پا لگدکوب کرديم و در نهايت نتيجه آنچه مي بايد بشود، شد و تنها ما مانديم با دلهايي شکسته و دور از هم.
.
هميشه از قانون و جامعه بخاطر زير پا گذاشتن ارزشهاي زنان و جدا کردن انسانها از هم دليل جنسيت، آزرده بودم. با تمام توان هم در راستاي برابري حقوق انسانها مبارزه مي کنم ... حال چه زن باشد، چه مرد، چه سياه، چه سرخ، چه سفيد.
من هيچکدام از قهرمانهاي داستان اينروزها را نمي شناسم، فقط گهگداري دست نوشته هاي يکي از آنها را مي خوانم و از آن ديگري هيچ تصوري ندارم، جز آنچه که در اين نوشته ها آمده است.( از اين عبارات تنها بعنوان مثال استفاده شد.)
امروز هم ما بدون اينکه کسي را بشناسيم و يا پاي صحبتهاي او نشسته باشيم و بدانيم در آين دوران چه بر او گذشته و يا اينکه از ريز وقايع مطلع باشيم، شخصي را به بدترين نحو محکوم کرده و هرآنچه خواسته ايم به او گفته ايم. يادمان نرود که او نيز پدر است و شايد داراي احساسات پدرانه. حتي اگر اين شخص مجازي هم باشد، چيزي از بار گناه ما کم نمي کند. ( البته از گناه او نيز چيزي کاسته نمي شود.)
کاش يک بار با خود مي انديشيديم که ما چه کرده ايم که اينچنين به سرمان آمده و هميشه تقصيرها را بگردن ديگري نمي انداختيم. کاش آموخته بوديم که مي شود با يکديگر حرف زد و به عقايد هم احترام گذاشت. محکوم کردن تنها راه نجات نيست و تنها مشکلي بر مشکلات قبل مي افزايد؛ و کاش مي آموختيم از قضاوت يک طرفه بپرهيزيم.
.
اميدوارم منظور مرا بخوبي درک کرده باشيد، من فقط دلخور از نوع برخوردها و عملکردهاي احساسي هستم. البته اين تنها نظر شخصيه منه. بهرحال نبايد ساکت نشست و بايد کاري کرد تا جلوي تکرار اين گونه وقايع گرفته شود و هرروز شاهد اندوه پدران و مادراني نباشيم که در ازاي نداشتن تفاهم، بايد تاواني سخت و سنگين پس دهند.
.
.
.
هميشه مي انديشم که نويسنده اين قانون حضانت کذايي که بوده است که بچه ها را نيز بر اساس چنسيت طبقه بندي کرده؟؟ آیا پسربچه دوساله بواقع آنقدر بزرگ است که بايد ديگر با مردان بزرگ شود و نيازي به مادر ندارد؟! آيا پدر راهنماي خوبيست براي دختر هفت ساله اي که چند سال بعد دچار بلوغ مي شود؟؟؟ چرا بايد در صورت فوت پدر، کودکان را از مادرشان که زنده است و حي و حاضر، جدا کرد و به خانواده اي ديگر داد؟؟؟ اين کدام قانون خداوند است؟؟
کاش شرط حضانت کودکان بر اساس شرايط موجود والدين و همياري آنها تعيين مي شد، نه بر اساس لج و لجبازي و يا اينکه زن ناقص العقل است!!!
کاش حال که اين قانون، حاکم است پدرها و مادرها کمي بخود مي آمدند و بجاي گرفتن انتقام از يکديگر، براي يک ثانيه به روح و روان کودکانشان مي انديشيدند و بهترين شرايط موجود را چه از نظر عاطفي و چه از نظر مالي براي آنها فراهم مي کردند و ياد مي گرفتند الزاما کساني که از هم جدا مي شوند، دشمن هم نيستند و مي توانند دوستانه بسياري از مشکلات آتي را از پيش رو بردارند، چرا که اينجا پاي انسانهايي در ميان است که به ميل خود وارد اين دنيا نشده اند. رفتار معقول آنها در اين برهه از زمان مي تواند بهترين الگو براي آينده و سلامت فکر فرزندانشان باشد.
.
ترانه هاي کودکانم را امروز به تمامي جوجه هاي بال و پر شکسته دنيا تقديم مي کنم.

________________________________________

Samstag, Juli 09, 2005

وبلاگ قشنگي داريد، با تبادل لينک چطوريد؟؟؟

 
امشب بدجوري افتاده بودم به وبلاگهاي غريبه خوني!! داشتم به وبلاگ و وبلاگ نويسي فکر مي کردم که اصولا وبلاگ چيه؟ نحوه نوشتن وبلاگ کدومه؟؟؟
اينکه آیا بايد طبق روال صدا و سيما بياييم اينجا و عصا قورت داده و شسته و رفته يک سري مطالب با کلاس بنويسيم يا اينکه بياييم و هرچي رو با هر لحني که دلمون خواست توش بنويسيم؟؟؟ فرهنگي باشه يا سياسي؟ اين باشه يا اون؟؟؟...
.
بهرحال چند تا از چيیزهايي که حال من رو بد مي کنه، اين عباراته: سلام، وبلاگ جالبي داريد... نوشته هاتون قشنگ بود... به وبلاگ من هم سربزنيد... با تبادل لينک چطوري؟؟؟...
.
از قضا امشب داشتم کامنتهايي رو مي خوندم که مربوط به يک سوء تفاهم بود و اصلا در پست مربوطه خبري از موضوعي قشنگ نبود و تنها دلايل سوء تفاهم و يک سري حرفهاي شخصي بين چند وبلاگ نويس بيان شده بود، در ميان 70-80 تا کامنت کاملا مربوط به موضوع، ناگهان يک کامنت با اين محتوا خودنمايي مي کرد: "سلام ، نوشته هاي قشنگتون رو خوندم ، به من هم سر بزنيد."
اولين باري هم که اين جمله رو ديدم ، تو وبلاگ يکي ديگه از دوستان بود که خبر فوت خواهرش رو داده بود!!! باور کنيد چشمام گرد شده بود... چي بگم والله؟؟؟
يک چيز ديگه هم برام جالب بود، اينکه يک بنده خدايي اومده بود توي وبلاگ يک دختر خانومي که از احساسات ساده اش و روزمرگي هايش مي نويسه، کلي بد و بيراه گفته بود. برام جالب شد که وبلاگ آن آقاي محترم را ببينم؛ وبلاگي بود سراسر شعر و عشق و عاشقي!!! حالا ما قسم حضرت عباس را باور کنيم يا دم خروس را؟؟؟
.
القصه داشتم فکر مي کردم که آدم چطوري مي تونه اين افکارش رو بيان کنه که به کسي برنخوره، که مطلب جالبي رو در وبلاگ نقطه، ته خط ديدم. آقا من بدجوري عاشق اين وبلاگم، چه کنم؟؟؟
آها، داشتم مي گفتم، مطلبي با عنوان به بوي وبلاگ به طعم قرمه‌سبزي ... حالا من به نوشته اولش کار ندارم ها، منظورم اون مثالي هست که براي نحوه نگارش بعضي از وبلاگها زده شده... راستي اين مطلب را هم بخوانيد: اندر باب وبلاگ‌خوانی و كامنت‌نویسی
خوتون بخونيد و نظر بديد.
.
در ضمن بنظر من وبلاگ يک فضاي شخصي هستش و هر کسي آزاده هر طور که مي خواد در اون بنويسه، ولي با خودم فکر مي کردم چه خوبه که از اين فضاي شخصي يکجوري به نفع هم ديگه استفاده کنيم. حالا هر جوري که مي خواد باشه: با نوشتن روزمرگيها، شعر، امور فرهنگي، سياسي و... بهم آرامش بديم و از اين امکاني که در اختيارمونه، بهترين استفاده رو ببريم. ( چه شعارهاي قشنگي بلدم!!)
.
.
و آخر اينکه از حرکت خوبي که پانته آ شروع کرده، لطفا حمايت کنيد.

________________________________________

Mittwoch, Juli 06, 2005

رودررويي نسل قديم و جديد

 

عکاس باشي: شخص بنده !!! مکان: وينPosted by Picasa

اين عکس حس عجيبي بهم ميده ، حکايت روزهاي ما است که بسرعت مي گذرد و هر چي هم بزک دوزکمون کنن فايده نداره.
خيلي دوستش دارم، چون بهم ياد آوري مي کنه که داري پير مي شي و مواظب باش ....
.
مي بينيد چقدر فاصله کمي با از دست رفتن تاريخ داريم؟؟؟
.
( در ضمن ياد من و اين همه خوشبختي بخير!!! يادته که آجي* جان؟؟؟ سايه اي هم بود که خوشبختيمان را تکميل مي کرد.)
.
.
پي و پس و پا و ... نوشت: خدا بهتان رحم کند حالا که ياد گرفتم اينجا عکس بگذارم، ديگر در امان نخواهيد بود!!!
.
.
بسيار مهم:
.
اينجا وبلاگي است که بمنظور کمک براي آزادي فرشيد و کوروش ساخته شده و در آن مي توانيد از وضعيت اين دو مستند ساز آگاه شويد.

________________________________________

Freitag, Juli 01, 2005

کوري

 
چند روزيست بي وقفه که اين قسمت از کتاب " کوري" نوشته ژوزه ساراماگو (ترجمه اسدالله امرايي) در ذهنم رژه مي رود:
...
دختري که عينک تيره داشت گفت:" ترس آدم را کور مي کند، حرف از اين راست تر نشنيده ام، ما همان لحظه اي که کور شديم، کور بوديم، ترس ما را کور کرده و همين ترس ما را کور نگه مي دارد."
دکتر پرسيد:" اين که حرف مي زند، کيست؟؟
صدايي جواب داد:" يک کور، اينجا که غير از کور کسي نيست."
پيرمرد با چشم بند سياه پرسيد:" چند تا کور لازم است تا کوري همگاني تکميل شود؟"
هيچکس نمي توانست جواب درستي بدهد. دختر با عينک تيره از او خواست که راديو روشن کند، شايد اخبار پخش کنند. اخبار را بعداً مي گويند، کمي موسيقي گوش دادند.
.
در همين لحظه چند تا کور دم در بخش آمدند و يکي از آنها گفت:" حيف شد کاش يک گيتار مي آورديم."
اخبار چندان اميدوار کننده نبود، بازار شايعات داغ بود و از تشکيل دولت وحدت و نجات ملي سخن مي گفتند که اقدامي لازم است.

________________________________________

 

 
 



دوستان




sooski
گلچين وبلاگهاي ايراني
خبرچين؛ خبرگزاری وبلاگ‌شهر هزار و یکشب

Persian Websites Directory ليست وبلاگهای به روز شده Listed on 
BlogShares
 View My Public Stats on MyBlogLog.com



 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.
 


Google
hits. online